مستقل شدن به چه قیمت
در ادامه مسیر تغییراتم که داشتم تعریف میکردم جریانی وجود داره که مدتیه دارم فکر میکنم ازش حرف بزنم یا نزنم. این خود سانسوری هم عجب قدرتی داره ها. به نظرم هر کس که ادعا کنه اصلا این کار رو نمیکنه یه مقدار باید شک کرد بهش....
بماند... هنوزم با خودم به قطعیتی نرسیدم برای نوشتن ازش. فکر کردم برای اینکه قدم به قدم جلو برم بهتره با نوشتن از بخش هایی که باهاشون راحت ترم جلو برم تا اگر این نوشتن منو به جایی رسوند که بتونم به شناخت و باور کامل تری از خودم رسیدم از اون بخش هم بنویسم بعدا
تا اینجا رو گفته بودم که برگشته بودم پیش خانواده ام و هنوز درس میخوندم. قسمت باور های مذهبی مغزم هنوز تو قوی ترین وضعیت خودشون بودند و با اینکه یه تغییراتی داده بودم و اما هنوز اصل باور هام خدشه ای پیدا نکرده بودند. از اونجایی که میل زیادی به استقلال پیدا کردن داشتم خیلی تلاش میکردم که زودتر کار مناسبی پیدا کنم. خیلی زیاد خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کرده بودم و زمان حضورم با خانواده خیلی کم شده بود. مشکلی که اون موقع ها خیلی تو چشمم میزد این بود که چرا نمیتونم با هیچ پسری یه مقدار ارتباط نزدیک تر پیدا کنم . اون موقع نمیفهمیدم اشکال کارم چیه اما واقعا هیچ کدام از افراد مذکری که باهاشون برخورد داشتم اصلا برام جذاب نبودند و با اینکه دوست داشتم بتونم این کارو بکنم اما اینکه نمیکردم رو به توانایی خودم برای پا گذاشتن روی احساسات و نفسانیات ربط میدادم و حتی به خودم افتخار میکردم که چقدر خوب تونستم خودم رو حفظ کنم.
بعد از اینکه فارق التحصیل شدم خیلی زود رفتم سر کار و درامدی برای خودم داشتم و اینکه میدیدم حتی درامد داشتن هم نمیتونه برام استقلال بیاره ناراحت بودم. وقتی با خانواده مطرح کردم که میخام خونه مستقل اجاره کنم و برم مستقل زندگی کنم با چنان مخالفت شدید و تهمت و ناسزا هایی روبرو شدم که اصلا باورم نمیشد خانواده ام با وجود تلاش های من برای موندن تو استاندارد های اونها چنین قضاوتی راجع به من دارند.
راستش اون زمان هم هنوز به ازدواج نگاه خوبی نداشتم و مایل بودم بتونم تنها زندگی کنم و استقلالم رو فدای ازدواج کردن نکنم اما وقتی با این نگاه خانواده به زندگی مستقل روبرو شدم کم کم به ازدواج هم فکر کردم اما حالت ایده ال ازدواج برام اشنایی بیرون از خانواده بود چون فکر میکردم اینکه به نفر به عنوان خواستگار بیاد خونه و بشینیم یه مقدار حرف بزنیم چقدر میتونه کمک کنه که همو بشناسیم و هرچی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر به مسخره بودن این مدل ازدواج میرسیدم.
اینجا من با یه تضاد بدی تو خودم برخورد کردم از یه طرف میخواستم بیرون از خونه با پسری اشنا بشم و از طرفی پیش فرض های ذهنی من ارتباط پسر ها رو بد و حتی گناه الود میدونست. اونقدر این حس تو من قوی بود که حتی فرصت هایی که پیش روم قرار میگرفت رو هم به خاطر این حس از دست میدادم. کم کم این فکر در ذهن من شروع به شکل گرفتن کرد که چرا این کار گناه است؟ چرا اینکه با یه پسر قرار بذارم و بیرون برم کار بدی هست؟ مگه ادم برای ازدواج نباید فرد مناسب خودشو پیدا کنه ، خب اگه هیچ پسری رو نبینه چطور این ادم رو پیدا کنه؟
واقعا سوال بزرگی شده بود برام . همین سوال کم کم زمینه رو برای چرا آوردن روی خیلی باید های دیگه در ذهن من فراهم کرد. مثل اینکه چرا دختر برای ازدواج باید از پدرش اجازه بگیره؟ اگر هنوز به درک و شعور انتخاب درست نرسیده پس چرا اصلا حق ازدواج کردن دارد؟
حتی این سوال که چرا مردها باید زنها رو برای ازدواج انتخاب کنند هم برام به وجود امده بود
همینطور که یکی دوسالی گذشت و یکی دو تلاش ناکام برای برقراری ارتباط پیدا کردن داشتم دیدم انگار راهی جز ازدواج سنتی برام وجود ندارد چون دیگه هر کسی تو فامیل دور و نزدیک در حال معرفی کردن و کیس پیدا کردن برای من بود و جالب این بود که هیچ معیاری هم براش نبود جز مذهبی بودن...
جوری بود که دیگه وحشت داشتم از اینکه ادمی که نهایتا قسمت من میشه از اون خشکه مذهب هایی باشه که هرگز نمیتونم تحمل کنم.
چند نفری که نهایتا به قرار تو خونه رسیده بودند رو فقط در حد چند دقیقه تونستم تحمل کنم برای حرف زدن و این خیلی برام ناامید کننده بود.
اون روزها حال خیلی بدی داشتم. احساس میکردم کالایی هستم که همه در تلاش برای مشتری پیدا کردن براش هستند.
همون روزها بود که یه چرای گنده تو ذهنم باز شد. چرا دین ما زن رو دست پایین مرد قرار داده در حالی که مدام داره ادعا میکنه که خیلی زیاد هم داره به زن ارج و قرب میذاره . در واقع چیزی که من داشتم احساس میکردم تحقیر شدن بود که در لایه ای زرین از احترام و ارزش پوشیده شده بود.
دیگه هیچدام از توجیهات گذشته برام اثر نداشت. هیچکدام از حرفایی که در مورد ارزش گذاشتن به زن تو اسلام میزدند رو نمیتونستم قبول کنم . تنها و تنها چیزی که حس میکردم این بود که چیزی جز یه کالای جنسی نیستم و باید منتظر بمونم که بهترین خریدار رو پیدا کنم و تازه اون موقع بشینیم بر سر قیمتش چونه بزنیم.
همون وقت ها بود که با همسرم آشنا شدم.
باز آمدم از کنج آن ویرانه ها ، در اوج اَسرار آمدم
شاد آمدم از خانه ای آن سوی غم ، با موج گفتار آمدم
شوق این دم ( یعنی بداهه و همینجا )
زاستش یک متن دیگری نوشته بودم .
ولی کلنجارم با « من » درونم ، به سانسور انجامید و همین شد که می بینید .
قبل از هر کلامی ، می بایست چند موضوع روشن شود .
باورها ما را می سازند ؟ یا ما باورها را ؟
و سپس باید این موضوع روشن شود که باورهای ما ، باورهای ما هستند ؟
یا تلقینها و الغا های فرا مغزی خارج از مغز ما .
و آنگاه باید روشن کنیم که مرز بین باورهای ما و باورهای مهاجم کجاست ؟
و سپس تشخیص و تمییز و تفکیک باورهای خودی از غیر خودی .
اگر باور داشته باشیم که مربع وتر ، مساوی با جمع مربع دو ضلع دیگر مثلث قائم الزاویه است ، آیا عقل حکم میکند که این باور می بایست در معرض تغییر قرار بگیرد ؟ اگر اینگونه باشد ، دیگه اون یک باور نیست که . بلکه یک فرضیه است که ما به طور موقت به عنوان خالی نبودن عریضه در زونکن بایگانی مغز نگهداری می کنیم تا یک روزی ، این فرضیه را از بیخ و بن رد کنیم یا اثبات . و حتی ممکن است در طول زندگی ، نه فرصت اثبات آن را پیدا کنیم و نه فرصت رد آن را .
و یک مثال دیگر : دین و مذهب و احکام آن ، یا یک باور است یا نیست . اگر هست ، پس نیازی به تغییر نیست . یعنی عقل حکم میکند که هیچ تغییری در آن صورت نگیرد . منظورم از عقل ، آن عقل دینی است . یعنی قبول کردن احکام دین بی هیچ پیش شرطی . اما اگر این احکام با عقل اندیشمند سنجیده شد و این عقل دستور العمل تغییر در آن احکام را صادر کرد ، در آن صورت ، دین و احکامش ، یک باور نیست ، بلکه یک تکلیف است که بخواهی و نخواهی باید هم تحملش کنی و هم مقید به انجامش باشی .
حالا سوالم از شما این است که اگر دین و مذهب ، جزو باورهای شما بود ، به دنبال چه تغییری در آن بودید ؟ آن هم در حالی که این باور « در قوی ترین وضعیت خود بوده » و شما در حالی که « تغییراتی در آن داده بودید اما هنوز اصل باورهایتان ، خدشه ای پیدا نکرده بود » .
الان شما انتظار دارید ، من به عنوان خوانندۀ متن نوشتۀ شما ، باور کنم که داستان دین و مذهب ، باور شما بوده ؟ اگر باور شما بود ، چرا به دنبال تغییر بودید ؟ و اگر باور شما نبود ، چرا موضوعات الغایی و تلقینی و مهاجم را باور خودتان می پنداشتید ؟
آنچه در اول کلامم عرض کردم ، دقیقا همین بود : تشخیص و تفکیک باورهای خودی و غیر خودی .
شما چیزی به عنوان « باور » دینی نداشتید . بلکه تصویری الغایی و تلقینی از فرایند خواستۀ خانواده و جامعه در ذهن و مغز شما ، از همان اوان کودکی و نوجوانی نقش بسته بود که شما آن را باور خودتان تصور میکردید . وگرنه شما بر چه اساس و مبنایی دست به تغییر باورهایی می زدید که از نگاه دین و مذهب ، تغییر ناپذیر است .
پس جملۀ شما را تصحیح میکنم : قسمت « تلقینات » مذهبی مغزم ، هنوز در قوی ترین وضعیت خود بود و با اینکه یه تغییراتی در آن داده بودم ، اما هنوز در اصلِ آن تلقینات و الغائات هیچ خدشه ای پدید نیامده بود .
باقی موضوع بماند برای فرصتی دیگر .
راستش این مطلب « مستقل شدن به چه قیمت » درون مایۀ بسیار غنی و چالش بر انگیزی دارد که با عبور و گذر ساده از آن ، نمیخواهم خودم را از دانایی نهفته در آن ، محروم کنم .
فعلا همین .