افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

یه زن در آستانه چهل سالگی چقدر میتونه برای اینده اش برنامه داشته باشه. چقدر میتونه بکوبه و از نو بسازه. چقدر میتونه تغییر مسیر بده.
هنوز نمیدونم . شاید ده سال دیگه بهتر بدونم کجای کارم.

آخرین مطالب

مستقل شدن به چه قیمت

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۰۶ ق.ظ

در ادامه مسیر تغییراتم که داشتم تعریف میکردم جریانی وجود داره که مدتیه دارم فکر میکنم ازش حرف بزنم یا نزنم. این خود سانسوری هم عجب قدرتی داره ها. به نظرم هر کس که ادعا کنه اصلا این کار رو نمیکنه یه مقدار باید شک کرد بهش....

بماند... هنوزم با خودم به قطعیتی نرسیدم برای نوشتن ازش. فکر کردم برای اینکه قدم به قدم جلو برم بهتره با نوشتن از بخش هایی که باهاشون راحت ترم جلو برم تا اگر این نوشتن منو به جایی رسوند که بتونم به شناخت و باور کامل تری از خودم رسیدم از اون بخش هم بنویسم بعدا

تا اینجا رو گفته بودم که برگشته بودم پیش خانواده ام و هنوز درس میخوندم. قسمت باور های مذهبی مغزم هنوز تو قوی ترین وضعیت خودشون بودند و با اینکه یه تغییراتی داده بودم و اما هنوز اصل باور هام خدشه ای پیدا نکرده بودند. از اونجایی که میل زیادی به استقلال پیدا کردن داشتم خیلی تلاش میکردم که زودتر کار مناسبی پیدا کنم. خیلی زیاد خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کرده بودم و زمان حضورم با خانواده خیلی کم شده بود. مشکلی که اون موقع ها خیلی تو چشمم میزد این بود که چرا نمیتونم با هیچ پسری یه مقدار ارتباط نزدیک تر پیدا کنم . اون موقع نمیفهمیدم اشکال کارم چیه اما واقعا هیچ کدام از افراد مذکری که باهاشون برخورد داشتم اصلا برام جذاب نبودند و با اینکه دوست داشتم بتونم این کارو بکنم اما اینکه نمیکردم رو به توانایی خودم برای پا گذاشتن روی احساسات و نفسانیات ربط میدادم و حتی به خودم افتخار میکردم که چقدر خوب تونستم خودم رو حفظ کنم. 

بعد از اینکه فارق التحصیل شدم خیلی زود رفتم سر کار و درامدی برای خودم داشتم و اینکه میدیدم حتی درامد داشتن هم نمیتونه برام استقلال بیاره ناراحت بودم. وقتی با خانواده مطرح کردم که میخام خونه مستقل اجاره کنم و برم مستقل زندگی کنم با چنان مخالفت شدید و تهمت و ناسزا هایی روبرو شدم که اصلا باورم نمیشد خانواده ام با وجود تلاش های من برای موندن تو استاندارد های اونها چنین قضاوتی راجع به من دارند. 

راستش اون زمان هم هنوز به ازدواج نگاه خوبی نداشتم و مایل بودم بتونم تنها زندگی کنم و استقلالم رو فدای ازدواج کردن نکنم اما وقتی با این نگاه خانواده به زندگی مستقل روبرو شدم کم کم به ازدواج هم فکر کردم اما حالت ایده ال ازدواج برام اشنایی بیرون از خانواده بود چون فکر میکردم اینکه به نفر به عنوان خواستگار بیاد خونه و بشینیم یه مقدار حرف بزنیم چقدر میتونه کمک کنه که همو بشناسیم و هرچی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر به مسخره بودن این مدل ازدواج میرسیدم. 

اینجا من با یه تضاد بدی تو خودم برخورد کردم از یه طرف میخواستم بیرون از خونه با پسری اشنا بشم و از طرفی پیش فرض های ذهنی من ارتباط پسر ها رو بد و حتی گناه الود میدونست. اونقدر این حس تو من قوی بود که حتی فرصت هایی که پیش روم قرار میگرفت رو هم به خاطر این حس از دست میدادم. کم کم این فکر در ذهن من شروع به شکل گرفتن کرد که چرا این کار گناه است؟ چرا اینکه با یه پسر قرار بذارم  و بیرون برم کار بدی هست؟ مگه ادم برای ازدواج نباید فرد مناسب خودشو پیدا کنه ، خب اگه هیچ پسری رو نبینه چطور این ادم رو پیدا کنه؟ 

واقعا سوال بزرگی شده بود برام . همین سوال کم کم زمینه رو برای چرا آوردن روی خیلی باید های دیگه در ذهن من فراهم کرد. مثل اینکه چرا دختر برای ازدواج باید از پدرش اجازه بگیره؟ اگر هنوز به درک و شعور انتخاب درست نرسیده پس چرا اصلا حق ازدواج کردن دارد؟ 

حتی این سوال که چرا مردها باید زنها رو برای ازدواج انتخاب کنند هم برام به وجود امده بود

همینطور که یکی دوسالی گذشت و یکی دو تلاش ناکام برای برقراری ارتباط پیدا کردن داشتم دیدم انگار راهی جز ازدواج سنتی برام وجود ندارد چون دیگه هر کسی تو فامیل دور و نزدیک در حال معرفی کردن و کیس پیدا کردن برای من بود و جالب این بود که هیچ معیاری هم براش نبود جز مذهبی بودن...

جوری بود که دیگه وحشت داشتم از اینکه ادمی که نهایتا قسمت من میشه از اون خشکه مذهب هایی باشه که هرگز نمیتونم تحمل کنم. 

چند نفری که نهایتا به قرار تو خونه رسیده بودند رو فقط در حد چند دقیقه تونستم تحمل کنم برای حرف زدن و این خیلی برام ناامید کننده بود. 

اون روزها حال خیلی بدی داشتم. احساس میکردم کالایی هستم که همه در تلاش برای مشتری پیدا کردن براش هستند. 

همون روزها بود که یه چرای گنده تو ذهنم باز شد. چرا دین ما زن رو دست پایین مرد قرار داده در حالی که مدام داره ادعا میکنه که خیلی زیاد هم داره به زن ارج و قرب میذاره . در واقع چیزی که من داشتم احساس میکردم تحقیر شدن بود که در لایه ای زرین از احترام و ارزش پوشیده شده بود. 

دیگه هیچدام از توجیهات گذشته برام اثر نداشت. هیچکدام از حرفایی که در مورد ارزش گذاشتن به زن تو اسلام میزدند رو نمیتونستم قبول کنم . تنها و تنها چیزی که حس میکردم این بود که چیزی جز یه کالای جنسی نیستم و باید منتظر بمونم که بهترین خریدار رو پیدا کنم و تازه اون موقع بشینیم بر سر قیمتش چونه بزنیم. 

همون وقت ها بود که با همسرم آشنا شدم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۱
مهبانو

نظرات  (۵)

۲۶ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۶ سایه های بیداری

باز آمدم از کنج آن ویرانه ها ، در اوج اَسرار آمدم

شاد آمدم از خانه ای آن سوی غم ، با موج گفتار آمدم

شوق این دم ( یعنی بداهه و همینجا )

 

زاستش یک متن دیگری نوشته بودم .

ولی کلنجارم با « من » درونم ، به سانسور انجامید و همین شد که می بینید .

 

قبل از هر کلامی ، می بایست چند موضوع روشن شود .

باورها ما را می سازند ؟ یا ما باورها را ؟

و سپس باید این موضوع روشن شود که باورهای ما ، باورهای ما هستند ؟

یا تلقینها و الغا های فرا مغزی خارج از مغز ما .

و آنگاه باید روشن کنیم که مرز بین باورهای ما و باورهای مهاجم کجاست ؟

و سپس تشخیص و تمییز و تفکیک باورهای خودی از غیر خودی .

اگر باور داشته باشیم که مربع وتر ، مساوی با جمع مربع دو ضلع دیگر مثلث قائم الزاویه است ، آیا عقل حکم میکند که این باور می بایست در معرض تغییر قرار بگیرد ؟ اگر اینگونه باشد ، دیگه اون یک باور نیست که . بلکه یک فرضیه است که ما به طور موقت به عنوان خالی نبودن عریضه در زونکن بایگانی مغز نگهداری می کنیم تا یک روزی ، این فرضیه را از بیخ و بن رد کنیم یا اثبات . و حتی ممکن است در طول زندگی ، نه فرصت اثبات آن را پیدا کنیم و نه فرصت رد آن را .

و یک مثال دیگر : دین و مذهب و احکام آن ، یا یک باور است یا نیست . اگر هست ، پس نیازی به تغییر نیست . یعنی عقل حکم میکند که هیچ تغییری در آن صورت نگیرد . منظورم از عقل ، آن عقل دینی است . یعنی قبول کردن احکام دین بی هیچ پیش شرطی . اما اگر این احکام با عقل اندیشمند سنجیده شد و این عقل دستور العمل تغییر در آن احکام را صادر کرد ، در آن صورت ، دین و احکامش ، یک باور نیست ، بلکه یک تکلیف است که بخواهی و نخواهی باید هم تحملش کنی و هم مقید به انجامش باشی .

حالا سوالم از شما این است که اگر دین و مذهب ، جزو باورهای شما بود ، به دنبال چه تغییری در آن بودید ؟ آن هم در حالی که این باور « در قوی ترین وضعیت خود بوده » و شما در حالی که « تغییراتی در آن داده بودید اما هنوز اصل باورهایتان ، خدشه ای پیدا نکرده بود » .

الان شما انتظار دارید ، من به عنوان خوانندۀ متن نوشتۀ شما ، باور کنم که داستان دین و مذهب ، باور شما بوده ؟ اگر باور شما بود ، چرا به دنبال تغییر بودید ؟ و اگر باور شما نبود ، چرا موضوعات الغایی و تلقینی و مهاجم را باور خودتان می پنداشتید ؟

آنچه در اول کلامم عرض کردم ، دقیقا همین بود : تشخیص و تفکیک باورهای خودی و غیر خودی .

شما چیزی به عنوان « باور » دینی نداشتید . بلکه تصویری الغایی و تلقینی از فرایند خواستۀ خانواده و جامعه در ذهن و مغز شما ، از همان اوان کودکی و نوجوانی نقش بسته بود که شما آن را باور خودتان تصور میکردید . وگرنه شما بر چه اساس و مبنایی دست به تغییر باورهایی می زدید که از نگاه دین و مذهب ، تغییر ناپذیر است .

پس جملۀ شما را تصحیح میکنم : قسمت « تلقینات »  مذهبی مغزم ، هنوز در قوی ترین وضعیت خود بود و با اینکه یه تغییراتی در آن داده بودم ، اما هنوز در اصلِ آن تلقینات و الغائات هیچ خدشه ای پدید نیامده بود .

باقی موضوع بماند برای فرصتی دیگر .

راستش این مطلب « مستقل شدن به چه قیمت » درون مایۀ بسیار غنی و چالش بر انگیزی دارد که با عبور و گذر ساده از آن ، نمیخواهم خودم را از دانایی نهفته در آن ، محروم کنم .

فعلا همین .

 

 

پاسخ:
شما نکته ای که میخواستم در پست های بعد مطرح کنم را جلوتر مطرح کردید. دقیقا هیمنطور است که میفرمایید. من در سالهای نوجوانی و جوانی مفهوم اموزش داده شده و تلقینی را باور خود فرض میکردم بااین حال در همان زمان بارها به مادرم گفته بودم اینکه شما در دوره ای زندگی کردید که راه دین و مذهب رو به انتخاب خودتون ادامه دادید باعث شده باور هاتون اینقدر قوی باشه. یعنی در حالی که فرق باور و تلقین را تشخیص نمیدادم اما کاملا متوجه تفاوت های خودم و مادرم بودم. 
دقیقا سوالی که هیچ اندیشه مذهبی نتوانست پاسخی برای آن داشته باشد همین بود که اگر قرار است هر کس به دین و مذهب باور و ایمان داشته باشد پس تا زمانی که انتخابی برای او وجود نداشته باشد اصلا به وجود باور و ایمان هم در اون فرد باید شک کرد. پس دین موروثی به کل باید زیر سوال برود. و در شکل ایده ال در باورمندی، هر فرد باید کاملا ازاد در انتخاب سوگیری مذهبی خود باشد که در نهابت در صورتی که باور و ایمانی شکل گرفت موظف به متعهد به ان باشد. در حالی که این روش کاملا مغایر با روش های مرسوم مذهبی ماست. و دختر از نه سالگی موظف به انجام تکالیف مذهبی میشود. 
حتی چرایی اوردن برای باید ها و نباید ها هم تا حدود زیادی ممنوع است. چه برسه به اینکه یه دختر را تا زمانی که به حجاب باور ندارد، مجبور به پوشش حجاب نکنند. 
توضیحات زیادی برای این امر اورده اند که متاسفانه هر کدام نهاتا مدت یکی دو سالی من رو راضی کرد و خیلی زود موارد نقض خودشان رو نشان دادند و هرگز این اجبار ها برای من تعریف درستی پیدا نکرد. 
البته که قصد داشتم این روال رو با جزییات بیشتر و طی چند داستان بنویسم . اما به خاطر نکته سنجی شما اصل مطلبی که در ذهن داشتم رو اینجا عنوان کردم.
۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۰۵ سایه های بیداری

در فکرت و اندیشه ها ، من سرنشین زورقم

گاهی خدا ، گه ناخدا ، اینگونه میزد او رقم

یا پر کشم بر آسمان یا پیله گردم دور خود

پروانگی را وانهم ، آنجا که شمع رونقم

شوق این دم

 

میدانم که متون بلند نوشتاری ، دیر یا زود خسته ات خواهد کرد .

و نهایتا یک روز پاسخ یکی از نظراتم را نخواهی داد

و این به معنی : دیگر نمیخواهم برایم بنویسی . برو پی کارت .

و من خواهم رفت ...

 

اگر احیانا به سر مبارکتان زده که قید « پستهای بعدی » را بزنید

و قلم مرا در حنا بگذارید ،

خیلی نامردید اگر به خاطر نکته سنجی من ، چنین کنید . ( لبخند )

 

و اما بعد :

دو داستان برایتان می نویسم .

اگر مطلب به درازا کشید ، صبور باشید و شکیبا . لطفاً .

 

آن دورها ، یک روز که به خانه رسیدم ، مادرم گفت : دختر همسایه آمده بود دنبالت . کار داشت . اما نگفت چی . یه تُک پا برو در منزلشان ، ببین چکارت داشت .

گفتم اگر کار واجب داشته باشد ، دوباره بر میگردد . و اینگونه شد که برای اولین بار از اجرای دستور مادر گرام ، تمرد فرمودیم . ساعتی بعد دختر همسایه در سرای ما حاضر و چهار زانو در مقابل حضرت من جلوس فرمودند . تکۀ کاغذی از آستین بر آوردند . و احتمالا مادر بزرگوار چنین خیال فرمودند که روز روشن آن هم در مقابل چشمهای عسلی و بسیار زیبای ایشان ، نامۀ عاشقانه عرضه فرمودند . به پیر و پیغمبر که چنین نبود . بر روی آن تکه کاغذ فقط یک جمله نوشته شده بود :

موضوع انشاء : نماز

باقی داستان نگفته معلوم بود . با بیست هایی که در کارنامۀ انشاهای قبلی کسب فرموده بود ، این بار نیز مکلف به نوشتن انشای ایشان بودم .

موافقت فرمودیم و مراجعت فرمودند .

 

نماز

به صدای اذان بیدار شدم . دور و بر خودم را زیر نور ضعیف چراغ لامپا ، نگاه کردم . دو خواهر بزرگم بالای اتاق و این سوی آنها مادرم در حالیکه خواهر کوچکم را زیر لحاف بغل کرده بود و کیپ من برادر کوچکم و آن گوشه ، مادر بزرگ با همان صدای همیشگی تنفس ماهی در تنگ آب که به دلیل در آوردن دندانهای مصنوعی اش به هنگام خواب اجرا میشد و جای خالی پدرم . به سمت پنجره خیره شدم . شیشه ها همه یخ زده بود . نه از بیرون . از داخل . هیچ چیزی دیده نمیشد . صدای باز شدن در دهلیز به حیاط . و سپس صدای پارو . شانۀ خواهر بزرگم روی لبۀ پنجره و تکرار داستان هر روز من با شانه . دندانه های شانه را روی شیشه کشیدم و صدایی شبیه باز کردن گره کاموا با دندان . چندش آورترین آوای جهان از نظر من . و مکرراً تکرار آن صدا در اصطکاک بین شانه و شیشه . و نهایتا شیارهایی روی یخ شیشه و عبور نگاه من از آن شیارها . نور کم رنگ فانوس در کنار حوض و آنگاه پدر که به همت پارو به راهرویی باریک از دم در تا حوض در میان انبوه برف ، بسنده کرده بود . و روی حوض با استتاری شطرنجی از چوبهای عمودی و افقی و با پوششی از لحافهای کهنۀ سالهای پیشین ، تا از یخ زدن آب حوض ممانعت کند .

پدر ، آستین ها را بالا زد و بر دریچۀ کوچکی که برای استفاده از آب حوض در حیطۀ پوشش بزرگ تعبیه شده بود ، چنگ انداخت . اما دریچه استقامتی نافرمانانه در مقابل زور بازوی پدر نحیف و کم جثه . و بار دیگر و باز هم زور بازو . و چندین بار تکرار مکرر و بالاخره ، رهایی دریچه از آغوش استتار بزرگ . پدر ، فانوس را پیش کشید . آب حوض یخ زده . یخی قطور . و پدر ، دست بر سنگ صیقلی تقریبا دو کیلویی که حاصل سرقت چند سال پیش مادر در یک سیزده بدر کنار ریل قطار . ضربۀ اول و سپس ضربۀ دوم و .... و ششمین ضربه شکافی در جان یخ . به اندازۀ فرو کردن یک دست و بر آوردن یک مشت آب از دل دریای کوچک خانۀ ما . و جاذبۀ سنگ سرد و پوست گرم دست پدر . انگار که دست پدر بر سنگ دوخته اند . نه ! دلبر و دلدار ، در پی رهایی نیستند و اگر پدر بیش از این سماجت کند ، سنگ عاشق پیشه ، بیش از نیمی از پوست دستش را به تاراج می بَرَد . و ناچار ، سنگ و دست در آب حوض غوطه ور می شوند و سنگ ، تسلیم  . رها می شود و در کنار حوض آرام میگیرد . هر دو دست پدر ، غسلی ارتماسی در آب و سپس صورت و دستها به نوبت و هر بار بخاری در هوا در جدال بین گرمای بدن پدر و آب یخ . مسح سر و پاها و .... زیر نور کم رنگ فانوس ، پدر هنوز بخار میکند . و آوایی دلنشین نیز . اشهد و اَنّ .... پدر میخواند . و شاید دانه دانۀ برفها ، و شاید حوض منجمد و حتی آن سنگ و یا شاید پاروی نیمه شکسته و اصلا چرا فانوس نه ؟ همگی تسبیح میگفتند . نه تسبیح خدا . تسبیح پدر را . و فکری کفر گونه از من . راستی خود خدا چنین جسارتی برای فریضه داشت آیا ؟ یا قانون گذاران فقط قانون میگذارند و بی عمل به آن ؟ لب زیر دندان میگزم . و پدر ، خداوند من . آستین ها فرو می نشاند . و فانوس کشان ، پاروی شکسته پشت در دهلیز و صد البته پیش از آن ، پوشش کوچک در آغوش استتار بزرگ . دریچه بر جای پیشین . صدای باز شدن در اتاق پذیرایی . برودتی فرا تر از قطب . و پدر سجاده بر برهوت برودت می گشاید . بلند : الله و اکبر .... و باقی داستان همانگونه که هر روز . و لحظاتی بعد سکوت . سکوت مطلق . از زیر لحاف بیرون میخزم و تاریکی دهلیز را در آغوش میگیرم . از سوراخ کلید به تماشا می نشینم . زانو زده نشسته . مثل هر صبح . مهر و تسبیحش ، زیر نور فانوس ، تسبیحش میکنند . اینها هم ؟ چه خداوند زیباییست پدر . دستها طاق باز روی زانوهایش . زیر لب نجوا و با هر نجوایی تکانی در انگشتی . گویی می شمارد کائنات را به اشارۀ انگشتی و خداوند نشان میدهد پدر را به فرشتگان ، به اشارۀ انگشتی ....

 

نماز

اتوبوس در مقابل عذا خوری ، ایست کامل .

شاگرد راننده : نیم ساعت برای شام و نماز

و زرنگتر ها شتابان به سوی شام . و شاید نماز .

طبق روال همیشگی ، اول مستراح

فقط یک مستراح و یک روشویی . عجب !

با همۀ تیز پروازی ، نفر سوم در نوبت مستراح

دقایقی چند و سپس نوبت من

کار خاصی ندارم . کوچولو و سرپایی

نوبت شستن دستها . و صفی طولانی

صف اصلا پیش نمی رود

از صف خارج می شوم و می نگرم

مردی حدوداً سی ساله

وضو میگیرد گویا

تک تک انگشتان به نوبت در میان مشت دست مقابل و صدای لرچ لرچ چندش آور

چه میکند یارو ؟ با خودم نجوا کردم .

وضو میگیرد این احمق یا لیف میکشد انگشتهایش را ؟

مردی از میان صف : آقا زود باش . وضو میگیری یا غسل میکنی ؟ این چه بازی مزخرفی هست که برای خودت راه انداختی ؟ این همه آدم را معطل کرده ای که چی ؟ محمد گفته اینطوری وضو بگیری یا علی ؟

و پاسخ مرد : سنت پیامبر است . رسول گرامی هم همینگونه وضو می گرفت .

و باز همان مرد معترض : نه بابا . شما به چشم خودت دیدی ؟

و پاسخ مرد : نه آقا جان . صدها روایت و حدیث داریم . به استناد همان احادیث .

و مرد معترض : واقعاً ؟ پس حتما به استناد همان صدها حدیث و روایت است که شما شیعیان به سر و پاها مسح میکشید و آرنجها را از بالا به پایین می شویید و سنی مذهبان آرنج از پایین به بالا و سر و پاها کامل می شویند و شما با دست باز نماز میکنید و سنیان با دست بسته ؟ رسول گرامی شما 23 سال در مقابل چشم همۀ شما وضو گرفت و نماز خواند و شما هیچوقت نگاه نکردید که مثل شما وضو می گیرد و نماز می گذارد ، یا مثل سنی مذهبان ؟ از بستر شبانۀ رسول خبر دارید و داستانها می سرایید در مورد رسول و زنانش . اما یک نفر نیست به ما بگوید ، داستان 23 سال وضو و نماز آشکار رسول در میان مردم ، چرا اینگونه در هاله ای از ابهام فرو رفته . گویا راویان شِکَّر سخن ، آنقدر که به بستر شبانۀ پیامبر علاقه داشتند ، به وضو و نماز ایشان نه . دست از این ریاکاری مذبوحانه بردار و بگذار مردم به کارشان برسند . الان اتوبوس حرکت میکند و ما هنوز در صف تماشای شارلاتان بازی تو .

سر و صدای بقیه و بالاخره اتمام مسخره بازی مرد .

نمازخانه خالی . فقط همان مرد مخترع وضو

و نماز یک دقیقه و سی ثانیه .

دقیقاً یک دهم زمان وضو .

و لقمه های دو لپی در غذا خوری

و چند نفر حیران و گیج از صدای بلند گو : مسافرین تهران اصفهان ....

و به شام نرسیدند به دلیل اختراع یک مخترع وضو .

و با انگشت نشان میدادند مرد را

و خداوند نیز

و خدا به فرشتگان گفت : این همان بندۀ ریاکار من است

................................................................................

دختر همسایه ، آخر شب آمد و انشایش را گرفت و رفت .

یک هفته بعد دختر را در کوچه دیدم

با شوقی بی اندازه پیش آمد و گفت :

آقای ... انشایم ( بخوانید انشای من ) در منطقه و استان اول شد .

قرار شد به مسابقۀ کشوری برود

و همزمان داشت متن انشا را از کیفش بیرون می کشید

وقتی ورقۀ انشا را نشانم داد ، تعجب کردم .

گفتم پس بقیۀ انشاء کو ؟ قسمت دومش را می گویم .

گفت : آن را مسئولین حذف کردند

گفتند مناسب نیست ..........

 

« و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا بزرگ مسئول ما عقل نداشت »

 

همین .

 

 

 

پاسخ:
مشخصه که شما هم در مدرسه از بچه هایی بودید که همیشه نمره انشا کامل میگرفتند، البته در صورتیکه معلم های انشا چیزی از انشا بارشان بوده باشد. این داستان شما هم کاملا میتونه دو زاویه دید به مذهب رو نشون بده. با وجود اینکه زوایای بسیار بیشتری هم وجود دارد اما این دو بعد به نظر من محبوب ترین ها هستند که به همین جهت دین داری در فرهنگ ما دو بعدی شده است. زاویه دید دوم دین داری در داستان شما در جامعه امروز ما با وجود اینکه خیلی پررنگ است اما عامدانه تلاش در ندیدنش شده است. بماند که حتی نقطه نظر انتقادی من به دین داری حتی به این جهت هم نیست که چنین دیدگاهی در افراد به نظر من چندان وابسته به دین داری نیست و خودخواهی در اشکال مختلف میتونه خودشو در تقابل انسانها با هم نشون بده. چه اون فرد در صف خرید مایحتاج ضروری میتوانست اونقدر با وسواس و تامل زیاد انتخاب کند که فرصت را از دیگران بگیرد یا حتی در صف بنزین یا زمان رانندگی. فردی که خودش و ایده ال های خودش برایش بالاترین اولویت دارد و هرگز ادمهای پشت سر خودش را نمیبیند این کار را چه در صف وضو گرفتن و نماز خواندن و چه در سایر شرایط تکرار میکند. حالا اگر این کار را ما زمان وضو و نماز ببینیم ایراد را به دین داری فرد میگریم اما اگر در سایر شرایط ببینیم ایراد را به خودخواهی متصل میکنیم که این دیدگاه هم برمیگردد به جبهه گیری های جهت دار شده که من علتش را در دین داری اجباری میبینم. 
اما چیزی که من باهاش درگیرم پرسشگری در اصل دین است. اینکه ایا واقعا دین ادمها رو مجبور به انجام کارهایی میکند که ذاتا باید درک شوند تا انجام دادنشان معنی پیدا کند ؟ یا هنوز معتقد است اون مردی که ادمهای دیگر را برای انجام فرایض خودش به دردسر انداخته مقربتر است صرفا چون دارد کار واجبی را انجام میدهد؟
شاید ظاهرا جواب به این سوال ساده به نظر برسد اما زمانی که در مثالهای گوناگون میبینم اگر بخواهیم به طور مثال با این اصل موافق باشیم که در انجام فرایض نباید برای سایرین مزاحمت ایجاد کنیم، موارد زیادی پیش میاید که دیگه فریضه واجب، چندان هم واجب به نظر نمیرسه و در واقع باید اولویت را به موارد دیگری داد. 
واقعا انتخاب درست چیست؟ 

فکر کردم خوب باشه مثالی برای شما بزنم. سالها پیش زمانی که شهرستان درس میخواندم زمان نمایشگاه کتاب تهران با اتوبوس دانشگاه همراه دوستانم امدیم نمایشگاه و من به پدر مادرم اطلاع دادم و انها هم برای دیدن و همراهی با ما امدند و تو نمایشگاه یکدیگر را دیدیم. مادرم برای من و چندتا از دوستانم غذا اورده بودند و مدتی را همراه هم نمایشگاه را چرخیدم و موقع نهار روی چمن های وسط بلوار نهار خوردیم. بعدش به پیشنهاد مادرم که وقت نماز از دست نرود رفتیم سمت نمازخانه در حالی که راه خیلی زیادی از اخرین سالنی که دیده بودیم باید میرفتیم و دوباره این راه را برمیگشتیم که زمان زیادی از ما میگرفت، بماند که نمازخانه بسیار شلوغ بود و کلی در صف وضوخانه و نمازخانه معطل شدیم. دوستانم هم به احترام پدر و مادر من امدند. نه اینکه نماز خوان نبودند نه ، فقط احتمالا در اون شرایط الویت های دیگری داشتند. در نهایت ما وقت نماز را از دست ندادیم  اما فرصتی که برای خدیدن چند کتاب دیگر که برای درس هم ضروری بودند از دست دادیم چون اتوبوس دانشگاه سر تایم مشخصی حرکت میکرد و ما فرصت اضافه ای نداشتیم. مطمئنم که اگر پدر مادر من اونجا نبودند ما برای نماز نمیرفتیم و خریدمان را تکمیل میکردیم. با اینکه هرگز دوستانم چیزی در مورد اون روز به من نگفتند و انتقادی نکردند اما همیشه این سوال برای من باقی ماند که ایا کار مادرم درست بود یا نه؟ و ایا واقعا دین داری یعنی همین که در مواقعی که مجبور به انتخاب هستی باید اینجور انتخاب کنی والا دین دار نیستی؟ ایا چکیده دین داری انجام فرایض است؟ 
اینکه من انتخاب کنم انجام بدهم یا نه هم خودش مساله دیگری است که کاملا به انتخاب فردی هر کس برمیگردد. اما چیزی که برای من روشن نیست اصل و اساس دین داری است .
 
۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۱ سایه های بیداری

عرض ادب

 

یا انشاء نمی نوشتم و خواهرم زحمت انشای مرا تقبل میکرد . یا آنقدر مزخرف می نوشتم که معلم بیچاره با اکراه ، نمرۀ 10 یا 12 میداد . و تازه زیر انشایم می نوشت ، 2 نمره به دلیل بد خطی کم شد . از درس انشاء متنفر بودم و همیشه سر این موضوع سرزنش میشدم .

....................................

همانطور که شما فرمودید ، می بایست بین دین و دیندار ، یک تفکیک اساسی انجام گیرد . و مشخص شود که موارد آزار دهنده از قبیل همین مورد که در داستان دوم آمده ، مشکل از خود دین است یا دیندار ؟ ممکن است هر دو مورد درست باشد . و یا ممکن است یکی از موارد ذکر شده . اگر خود دین یا مذهب و احکامش زیر سوال باشد ، در آن صورت نباید از دیندار انتظار زیادی داشت . اگر در عربستان باشی و مسلمان ، طبق احکام پیش فرض آنها ، وضو همان است که آنها انجام میدهند و اگر در ایران باشید و مسلمان ، احکام پیش فرض ما درست است . و جالب است که هر دو مسلمان عربستانی یا ایرانی ، برای احکام خود دلایلی می آورند که هم عقلانی و علمیست و هم منسوب به کلام خداوند است . وقتی در دو گروه این اندیشه بر قالب مغز غالب شده یا غالبش کرده اند که آنچه من میکنم درست است ، هرگز نمیتوان آن غالب را از قالب مغز طرف زدود . ما در اذان داریم که : اشهد ان امیر المومنین علی  ولی الله . حالا اگر از یک شیعه بپرسی که فرض کن پیامبر در مسجد نشسته و بلال حبشی پشت بام مسجد به هنگام اذان ، این جمله را بیان میکند . در آن صورت جایگاه پیامبر را برای من تشریح کن . اگر علی مولا و امیر مومنان و ولی خداست ، پیامبر آنجا چکاره است ؟ خب ! معمولا پاسخی برای این سوال نیست و اگر پاسخی هم باشد ، بیشتر به قصه و داستان شبیه است تا یک پاسخ مستدل و مستند . ممکن است پاسخ این باشد که در زمان حیات خود پیامبر ، چنین جمله ای در اذان نبوده و این جمله بعدها به اذان اضافه شده است . در آن صورت باز سه سوال پیش می آید . اگر بعداً اضافه شده ، چرا سایر مسلمانان ( سنی مذهب ها ) در اذانشان چنین چیزی ندارند ؟ و چرا شیعیان وقتی به حج می روند ، از ادای این جمله در نمازشان پرهیز میکنند و همانند سنی مذهبان اذان میگویند ؟ و سوال سوم این است که اگر به راحتی میتوان در یک پیش فریضه که روزانه 5 بار از بلند گوهای  تمام مساجد یک میلیارد مسلمان پخش می شود ، به این راحتی بتوان تغییر داد و جمله ای را اضافه یا کم کرد ، چطور میتوانیم اطمینان حاصل کرد که در سایر پیش فریضه ها و حتی خود فریضه ها و احکام ، دست نبرده باشند ؟ و تغییراتی در آن ایجاد نکرده باشند ؟

اینها و شاید صدها سوال دیگر همیشه در مغز و اندیشۀ بسیاری از دینداران مطرح می شود و جالب است که پاسخ ها بیشتر توجیهی هست تا توضیحی . یعنی نه بر احکام اولیۀ دین منطبق است و نه با عقل آدمی سازگار .

مثلا در آیۀ 54 از سورۀ بقره  که برای قوم موسی آنجا که موسی برای آوردن فرمان خدا به کوه طور می رود و قوم وی گوساله پرستی را پیشه میکنند ، دو بار کلمۀ نفس آمده . که یکی به معنی ظلم به نفس است و دیگری به معنی کشتن همدیگر . من شاید این موضوع را از صد نفر کارشناس دین ( بخوانید آخوند ها ) سوال کردم . هیچ کدام جواب درستی به من ندادند . البته بیشترشان گفتند : نمیدانیم . تحقیق می کنیم و پاسخ می دهیم . اما دریغ از یک پاسخ و یا پاسخ درست . هر طوری فکر میکنم ، در مغز کوچک من نمی گنجد که خداوند چطور فرمان میدهد که همدیگر را بکشید که این برای شما بهتر است . خودتان این آدرس را دنبال کنید لطفا :

ویکی فقه . موسی و گوساله پرستی بنی اسرائیل .

توضیحاتی که در این سایت بیان می شود هر چند که از نظر من بیشتر به داستان شباهت دارد تا یک دلیل منطقی ، اما همین داستان سرایی نیز دوباره برای من با سوال است . در این سایت توضیح میدهد که خداوند به این دلیل این حکم را به موسی ابلاغ کرد که اصل اساسی توحید و آیین خدا زیر پا گذاشته شده بود و آن قوم بت پرست شده بودند و اگر خداوند چنین خشونتی را در بارۀ آنها اجرا نمیکرد ، ممکن بود دوباره بعد از موسی به بت پرستی رجوع کنند . لذا خداوند برای ریشه کنی این موضوع از مغز بشر ، چنین حکمی داد .

اولین سوالی که پیش می آید این است که اگر این حکم مؤثر افتاده بود ، چرا کعبه پس از چندین قرن بعد از موسی پر از بت بود ؟ مگر نه این است که خود پیامبر اسلام پس از فتح مکه ، کعبه را از بتها پاک سازی کرد ؟ سوال بعدی این است که آنهایی که حکم قتلشان صادر شد ، علم غیب که نداشتند بدانند پس از چندین قرن دوباره بت پرستی در میان انسان شایع خواهد شد . اما خدا که واقف به همۀ عالم است و میدانست که کشته شدن و کشته نشدن آن قوم ، هیچ تاثیری در اندیشۀ بت پرستی انسانهای آینده نخواهد داشت ، پس چرا امر به کشته شدن همۀ آنها کرد ؟ و سوال بعدی این است که در آخر آیه آمده است که : خداوند توبه پذیر و رحیم است . هر طوری فکر میکنم در مغز کوچک من نمی گنجد که کجای این حکم ، مرتبط با « رحیم » بودن خداوند است ؟

همانطور که می بینید ، خود من با صدها سوال بی پاسخ مواجه هستم . حالا فکر میکنید اگر از آن مرد تمثیلی داستان بنده ، همین آیه را سوال کنیم ، چه پاسخی به ما خواهد داشت . آن مرد در یک پیش فریضۀ ساده ( وضو ) دچار توهمی جنون آمیز شده که قادر به حل آن برای خود نیست . آنگونه لیف کشیدن و کیسه کشیدن انگشتان برای یک وضو ، چند حالت دارد : یا منظورش رساندن آب به تمام پوست دست و انگشت است . یا می خواهد میکروب زدایی بکند . یا کلا خودش و دیگران را به مسخره گرفته . و یا یک ریاکار به تمام معناست . اگر گزینۀ اول درست باشد ، نیازی به کیسه کشی نبود . هر کسی میداند که اگر دستش را زیر شیر آب بگیرد و به طور معمولی دستهایش را بشوید ، همه جای دستش خیس شده و آب به پوستش خواهد رسید . مگر اینکه مانعی بین پوست و آب عمدی یا سهوی ایجاد شده باشد . مثل لاک ناخن . یا چسب زخم . یا ... که در ان صورت ضرورت دارد که آن مانع را رفع کند نه کیسه کشی پیشه کند . اگر گزینۀ دم درست باشد ، خیلی ساده می توانست قبل از وضو ، با صابون یا مواد شوینده ، دستهایش را بشوید . در گزینۀ سوم هم بیشتر به تمسخر خودش می پردازد تا دیگران . هر چند که دیگران را هم درگیر تمسخر و خود آزاری خود میکند . و اما گزینۀ چهارم که بیشتر مورد باور بنده است ، تقریبا در نیمی از دینداران و دین باوران دیده می شود . موارد بسیار زیادی هست که من خودم به چشم خودم دیده ام . مثلا ماشینت را سر کوچه پارک کنی و در طول کوچه اقدام به در آوردن جوراب هایت کنی و جورابها را از دو طرف شلوارت ( جیب شلوار ) طوری آویزان کنی که در و همسایه و رهگذران بدانند که فلانی برای ادای فریضۀ نماز می رود . و در بقیۀ طول راه ، آستینهای پیراهنت را نیز تا بازو بالا بزنی .  تا مکمل باور مردم باشد . این اگر اسمش ریا نیست ، حتما اسمی دارد که من شخصا از آن غافلم . اگر کسی میداند بگوید منم یاد بگیرم .

فکر کنم باز هم داغ کردم و حواسم نبود که چرت و پرت گویی ام به درازا کشید .

شما به بزرگواری ببخشید لطفا .

 

پاسخ:
واقعا نمیدونم باید اینقدر در مسایل دین عمیق بشم یا نه اما در طول این سالهای کنار گذاشتن آموزش های سنتی و دنباله رو پرسشگری شدن هرچقدر در مسایل دین عمیق تر شدم سردرگم تر شدم. یکی از این مسایل همین داستانهای متون مقدس است که اونقدر به متون اساطیری شباهت داره که ادم نمیدونه واقعا خداوند هنگام نزول این کتب به کدام فرهنگ و اساطیر باستان اعتقاد داشته است. حالا درسته قران نسبت به کتب دیگه کمتر این ویژگی را دارد اما همچنان بخش های عجیبی دارد که اصلا با عقل و درک انسان امروزی جور در نمیاد و از هر طرف بهش نگاه میکنی فقط مطمن میشوی که این مطلب کاملا تخصصی برای انسان های همون زمان و همون مکان بوده و برای اینکه با فهم و درک انسان امروزی هماهنگ شود به اپدیت های زیادی نیاز دارد. که البته اعتقاد شخصی من این است که اگر موعودی وجود داشته باشد قطعا برای همین کار خواهد امد.

در مورد ریاکاری من یه ایده ای دارم. من به یک فرد برای این کار ایرادی نمیگیرم چون معتقدم ریاکاری حاصل سیاست های جامعه است. وقتی در یک جامعه انجام کاری که خارج از ضررویات و تامین نیازهای اولیه انسانهاست را به صورت ارزش معرفی میکند و برای افرادی که اون کارهای خاص رو انجام میدهد امتیازات ویژه ای در نظر میگیرد خیلی طبیعی است که افراد اون جامعه سعی در بزرگ نمایی انجام اون کار کنند که دیده شوند و شامل امتیاز شوند. حالا این میتونه سیاست های حاکمیت و یا جهت گیری های فرهنگی و عرفی در اون جامعه باشد. قبول دارید که در جامعه ما این نمایش ها بسیار کاربردی هستند و هرکسی که حاضر به شرکت در این نمایش نباشد باید چوب ایده ال گرایی خودش را بخورد؟ 
نمیدانم درست منظورم را رساندم یا نه. اما از زمانی که خودم به این باور رسیدم که اینجور نمایش ها به مذهبی گری خصوصا زمانی که اون فرد رو میشناسی و میدونی که همچین ادمی نیست، یا حالا حتی اگر کلا ادم معتقدی باشد، دیگه از افرادی که این کار رو میکنند ناراحت نمیشم و تا حدودی هم بهشون حق میدم چون میبینم برای تامین نیازهای زندگی شون این کار رو میکنند و در واقع فرقی با شکار کردن اجداد غارنشین ما ندارد. اون شکار کردن ظاهرا کشتن موجودات دیگر بود اما در اصل زنده ماندن خودش و انسانهای اطرافش را تضمین میکرد. 
به نظر من بسیاری از سواستفاده ها از دین برمیگردد به همین مساله و من افراد را چندان سرزنش نمیکنم و حتی ایراد را به دین داری افراد هم نمیگیرم. 
۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۴۷ سایه های بیداری

نظری بر « مستقل شدن به چه قیمت »

قسمت دوم

استقلال

 

در تعریف دامنۀ استقلال ، محدودۀ آن را چنان تنگ و کوچک و بسته گرفتید که به نظرم نباید توقعی بیش از آنچه در آن زمان برایتان رخ داد ، داشته باشید . زیرا در تدوین و تبیین آن دامنه ، دچار اشتباه محاسباتی شدید که هم مقتضای سنی شما مسبب آن بوده و هم آموخته های پیشین شما .

دو جنبۀ استقلا فکر و اندیشه و باور و عقیده و استقلال رای ، نه تنها مکمل هم هستند ، بلکه پژواک نتیجۀ آن دو نیز شدیداً به هم وابسته اند . اما آنچه استقلال اندیشه را از استقلال رای متمایز میکند ، جایگاه ممتاز آن در فراخوان افکار و باورهای راهبردی در مقابل نتیجه ، یا همان استقلال رای می باشد .

فرض کنید من می خواهم به یک کاندیدای مجلس رای بدهم . دو حالت دارد : در حالت اول ، رای تقلیدی میدهم . یعنی چون دوستم ، پدرم ، مادرم ، و .... به آن کاندیدا رای میدهد ، من نیز به تبعیت و تقلید از آنها ، نامزد مورد نظر را مناسب برای رای دادن میدانم . در این حالت ، در حقیقت ، من انتخاب نمیکنم . بلکه آنچه را که در ذهنم منصوب میکنند ، با انتخاب ( مقلدی ) و رای دادن به آن ، به انتصاب آن کاندیدا مشروعیت می بخشم . اینجا نشان میدهم که از استقلال عقلی برخوردار نیستم . لذا برگۀ رای من ، اگر چه یک نمرۀ مثبت در کارنامۀ آن کاندیدا محسوب می شود ، اما در کارنامۀ استقلال فکری و عقلی من ، هیچ نمرۀ مثبتی پدید نمی آید و اگر کمی با اغماض به ماجرا نگاه کنیم ، فقط کمی تا قسمتی ، نشان دهندۀ استقلال رای ( تقلیدی ) من خواهد بود .

در حالت دوم ، بدون اینکه به دیدگاه و نظر دیگران متکی باشم ، یک کاندیدا را بنابر صلاحدید خودم که منتج از عقل اندیشمند و فرایند دانایی ام هست ، انتخاب کرده و به همان شخص رای میدهم . اینکه در تجزیه و تحلیل کارایی و کار آمدی آن کاندیدا در آیندۀ بعد از انتخاب ، چه گزینه هایی را مورد بررسی قرار میدهم ، اینها نیز وابسته به دانشی است که پیش از آن کسب کرده ام و همچنین بینشی که آن دانش را تجلی می بخشد .

شما همانند کودکی که راه نیفتاده ، می خواست بپرد ، در آن مقطع زمانی فقط پریدید . آن هم چه پریدنی . که نتیجه اش با مخ فرود آمدن بود .

استقلال رای ، زمانی محقق می شود که پیش از آن ، به استقلال اندیشه و دانایی رسیده باشید . چون همانطور که خودتان در متن فرمودید : نه تنها خانواده با استقلال شما ( بخوانید نمایشی از تنها خوردن - تنها خوابیدن و و تنها بودن ) مخالفت کردند ، بلکه با توجه به زیر ساختها و بنیانهای اعتقادی و عقیدتی خانواده های سنتی و مذهبی ، ذهنیتی ناروا نیز در مورد شما به کار بستند . این موضوع نشان میدهد که بدون استقلال عقلی ، استقلال رای ، نه تنها خیلی سهل و آسان و به راحتی در هم کوبیده می شود ، بلکه از نگاه دیگران « رای » شما پشیزی ارزش ندارد که هیچ ، بلکه جای مأخذه و تنبیه نیز دارد .

اینکه ما مفهوم استلال را فقط در خرید یا اجارۀ یک خانۀ مستقل - دارا بودن شغل و در آمد مستقل - به تنهایی خوردن و آشامیدن و خوابیدن - به تنهایی مسافرت رفتن و تفریح و .... بدانیم ، در حقیقت اسمش استقلال نیست . بلکه تغییر مختصر در نوع و سبک زندگیست . چون در مقایسه با زندگی قبل از استقلال و بعد از استقلال ، فقط یک تغییر کوچک رخ داده . و آن هم عدم دخالت مستقیم خانواده در سطح زندگی شماست . آن هم نه به صورت کامل . بلکه فقط به دلیل عدم دسترسی نزدیک خانواده به شما ، فقط مسائل کوچکی از قبیل : تا این وقت شب کجا بودی ؟ - این لباس مناسب خانوادۀ ما نیست - این رفیقت که با آن رفت و آمد میکنی چه جور آدمیه ؟ امروز چرا نماز صبحت را نخواندی ؟ ..... و مسائلی از این قبیل که در حقیقت می توانست و می تواند حتی در زندگی به اصطلاح مستقل شما نیز دخیل باشد . اما کمی کمرنگتر . چون محدودۀ دسترسی خانواده به شما نیز کمی کمرنگتر شده . وگرنه باقی مسائل همچنان به قوت خود پا بر جا خواهد بود . مثلا یک شب به خانۀ شما مراجعه کنند و شما نباشید . با یک تماس تلفنی تمام استقلال شما را زیر سوال می برند : ساعت 11 شب است و ما در خونه ات . میشه بگی الان کدام قبرستانی هستی که این وقت شب خونه نیستی ؟ سوالی مادرانه از پشت تلفن همراه . اما ناقض کل استقلال شما . و یا مثلا ازدواج شما در زندگی مستقل بدون اجازۀ پدر ، امکان پذیر نیست . و یا خروج شما از کشور به هر دلیلی ، بدون اجازۀ پدر میسر نیست . و خیلی مسائل دیگر که به مرور زمان در همان زندگی مستقل نیز با آن مواجه می شدید و نهایتاً با خودتان می گفتید : آخه این چه زندگی مزخرفی است که من اگر در کرۀ مریخ هم زندگی کنم ، باید برای تصمیم گیری برای زندگی شخصی خودم ، از خانواده در سطح محدود و از جامعه و قوانین در سطح نامحدود اجازه بگیرم ؟

یک سوال : استقلال رای برای انتخاب یک رئیس جمهور مهمتر است ؟ یا انتخاب سبک زندگی ؟

در این کشور برای انتخاب رئیس جمهور ، محدودۀ سنی را تا 16 سالگی کاهش میدهند . یعنی یک پسر و دختر 16 ساله به این حد از درجۀ فهم و درک و تشخیص و استقلال رای رسیده که می تواند برای سرنوشت یک کشور تصمیم بگیرد . اما درست در همان روز انتخابات که شناسنامۀ آن دختر مُهر رای خورده ،با یک پسری که دوستش دارد و آن پسر هم او را دوست دارد ، به یکی از دفاتر ثبت ازدواج مراجعه کند ، هیچ دفتر ثبت ازدواجی در این کشور ، اقدام به ثبت ازدواج آن دختر و پسر نمیکند . و حرف حسابشان نیز این خواهد بود که شما به سن قانونی نرسیدید . و اگر در سن قانونی هم بودید ، می بایست اجازۀ پدر را داشته باشید . و صد البته 3 شاهد نیز لازم دارید . طبق قوانین این کشور ، نه تنها آن دختر 16 ساله ، بلکه هیچ دختر 1000 ساله ای نیز به غیر از نمایش انتخابات حکومتی ، هرگز به عقلانیت انتخاب و اسقلال رای نمیرسند . و اصلا اجازۀ استقلال رای ندارند . حالا سوال این است که آیا حساسیت انتخاب یک رئیس جمهور ، حائز اهمیت است ؟ یا حساسیت انتخاب یک شوهر ؟ در سطح ازدواج اگر آن دختر در انتخابش اشتباه هم کرده باشد ، نهایتاً فقط به زندگی خودش آسیب میزند نه به دیگران . اما در انتخاب یک رئیس جمهور چی ؟ اگر یک نام زد نالایق ریاست جمهوری ، با اختلاف یک رای همان دختر 16 ساله از یک نامزد لایق پیشی گرفت و زمام امور یک کشور را به دست گرفت و خسارت جبران ناپذیری به یک ملت و یک کشور زد ، آنوقت چی ؟ چه کسی پاسخگو خواهد بود ؟ باز هم آن دختر ؟ حتما دیگه . چون دیواری کوتاهتر از دختر و زن در این خاک نیست که خاک بر سرش کنند .

من حرفم این نیست که چرا به جوانان و نوجوانان فرصت مشارکت در تصمیم گیری داده می شود . حرفم این است که اگر جوان ، توانایی تصمیم گیری و استقلال رای در سطحی به این بزرگی و فراخی و در عین حال بسیار حساس را دارد ، چرا اجازه تصمیم گیری و استقلال رای در زندگی خصوصی خودش را ندارد ؟

سر هم کردن این همه داستان ، برای این نبود که فقط چیزی نوشته باشم یا حرفی زده باشم . بلکه منظورم این بود تا وقتی که بنیانهای غلط فکری در تمامی جهات در سطح جامعه و برخی قوانین بی معنی کشوری و دینی و مذهبی ، اصلاح نشود ، استقلال رای ( یا همان مستقل شدن از دیدگاه شما ) که در حقیقت شاخه ای فرعی از استقلال عقل و اندیشه است ، هرگز محقق نخواهد شد .

همین .

پاسخ:
اینکه میبینم زاویه دید من از بیرون به این شکل به نظر میاد به فکر فرو میرم. از اونجایی که به نکته درستی اشاره کردید دلیلی نمیبینم بخوام توضیح بدم. اما به نظرم میاد که یه مساله از دید شما جا مونده و اونم اینه که از ادمی که تا چشم باز کرده بهش گفتن زن حساسه، زن احساساتیه، زن نباید خودشو تو شرایط سخت قرار بده چون لطیفه( یه چیزی تو مایه های شیرینی لطیفه) و هزار تا نباید دیگه که همه و همه دال به این بود که باید و باید برای همه عمر یه ولی داشته باشی که صلاح و مصلحت تورو برات تشخیص بده، زمانی که به طور غریزی و فطری احساس میکنه که باید دنبال استقلال باشه، بتونه بین استقلال فکر و اندیشه و استقلال رای فرقی قایل بشه. در واقع اونچه که منو به عنوان یه دختر از یه خانواده مذهبی که در حال گذار از سنت به مدرنیته اس وادار میکرد حرف از استقلال بزنم تنها و تنها این حس و غریزه ی تکاملی بود و هیچ ایده دیگه ای پشتش نبود. من حتی نمیدونستم اگر بتونم تنها زندگی کنم چه کارهایی میخوام انجام بدم که در کنار خانواده ام نمیتونم. هیچ ایده ای از زندگی تنهایی نداشتم. فقط اینو میدونستم که نیازی به ولی برای تصمیم گیری هایم نداشتم و فقط میخواشتم اینو به خانواده و البته همچنین به جامعه بفهمانم. 
حق با شماست. من اون زمان به هیچ عنوان استقلال رای نداشتم اما لااقل امروز میدونم که اگر همچنان با حانواده میموندم هم هرگز به استقلال رای نمیرسیدم. چطور میشه در کنار خانواده ای که هر نوع مخالفتی رو به بی احترامی به بزرگتر قلمداد کنند و هر نوع نظر دهی رو به خیره سری، میشه به استقلال رای رسید. اساسا دین و فرهنگ ما عامدانه تلاش داره که این استقلال رو از زن بگیره و علتش رو هم من چیزی جز غلبه فرهنگ مردسالارانه ای که خیلی زیر پوستی در رگهای فرهنگ و سنت ما جریان داره نمیبینم. که البته از مذهب هم به عنوان اهرم فشار استفاده میشه.
من توی چند پست سعی کردم جریانی رو که میتونه جریان زندگی خیلی از زنان سرزمینم باشه تعریف کنم و احساس خودم رو نسبت به این جریانات و تغییرات بگم که چطوری از ناآگاهی مطلق به نیمچه آگاهی رسیدم، اونم بدون هیچ راهنما یا معلمی. 
گاهی وقتها فکر میکنم اگر اون زمان تصمیم به جدایی از خانواده نمیگرفتم و همینجا کنار خانواده به تحصیل ادامه میدادم باز هم تو این جریان تغییرات فکر و عقیده قرار میگرفتم یا تو ساحل امن خانواده میماندم و هرگز این همه پریشانی رو تجربه نمیکردم؟
البته جواب خودم عموما اینه که پرسشگری و چرایی اوردن روی باید ها و نباید ها چیزی نبود که بهم اموزش داده شده باشه و خیلی قبل از زمان دانشگاه در من وجود داشت. پس احتمالا خیلی ربطی به این استقلال طلبی نداشت و به هر حال من باید این مسیر و طی میکردم. اما خیلی دوست داشتم با تعریف کردن قصه ام ببینم نگاه یه ناظر از بیرون به این قصه چیه و نگاه شما دریچه ی جدیدی بود برام که باید بیشتر بهش فکر کنم. 
نمیدونم تونستم تا اینجا واضح کنم که حالا با زیر و رو کردن گذشته دنبال چی هستم یا نه؟ اما دارم تلاش میکنم بفهمم مسیری که درش قرار گرفتم همون مسیری هست که بهش نیاز دارم یا اینکه دارم خودمو گول میزنم و مذبوحانه تلاش میکنم خودم رو بابت درستی عقایدم قانع کنم.
در هر حال اگر از چیزی مطمئن باشم اون اینه که حاصل پریدن اون زمانم در حالی که هنوز راه رفتن نمیدانستم چیزی بیشتر از با مخ زمین خوردن بوده و همین که چشمام رو باز کرد تا بفهمم که همه اونچه تا به حال فکر میکردم قطعا درسته، باید چاشنی مقداری شک و تردید رو هم بهش اضافه کنم، خودش به درد اون ضربه هولناک به ناحیه مخ کاملا میارزید. 
راستش این روزها زیاد خودمو ارزیابی میکنم و میبینم اگر هنوز تو همون باور ها و عقاید اون زمانم بودم الان چه جور ادمی بودم و واقعا از خودم منزجر میشم. نمیدونم این دیدگاه باعث میشه در مورد ادمهایی که الان با اون سبک عقاید زندگی میکنند رو بدجور قضاوت کنم یا نه؟ متوجه ام که دارم تلاش میکنم اینکارو نکنم و خودمو تصور کنم که اگر چندتا جرقه اصلی نبود منم همون عقاید رو احتمالا هنوز با خودم یدک میکشیدم. قسمت ناراحت کننده اش اینه که هیچجوره نمیتونم خودم رو راضی کنم که قبول کنم بالاخره اینم یه سبک عقیده اس و میتونه از بعضی زوایا درست باشه. به اینجای افکارم که میرسم از خودم میترسم. 
هرگز و هرگز و هرگز نمیتونم جنس دوم بودن زن رو بپذیرم، چیزی که پایه تمام اما و اگر هایی است که منو به اینجا رسوند.
اونجایی که میفرمایید دختر و پسری که رای داده اند نمیتوانند ازدواج کنند چون به ست قانونی نرسیده اند تا قبل 18 سالگی قانونی برابر برای دختر و پسر است اما بعد ان دیگه برابر نیست و اصلا قضیه دیگه ارتباطی به اینکه جامعه برای هر سن چه نقشی برای افرادش در نظر میگیرد ندارد. به قول خودتون هیچ زن هزار ساله ای هم نمیتواند برای ازدواجش مستقل تصمیم بگیرد و این اون چیزی است زخم اصلی رو میزند و مدام در حال کنکاش هستم تا مقصر این ایده رو پیدا کنم در حالی که دایم بین دین و فرهنگ دودو میزنم و نمیتوانم یکی رو مقصر اصلی در نظر بگیرم.
در اخر اینکه زن بودن در این جامعه سخت است و زن دنبال عدالت و حق خواهی بودن بسیار سخت تر.
۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۱ سایه های بیداری

نظرم این بود که این بحث را همینجا خاتمه بدهم . البته از طرف خودم . منظورم دیکته و تحمیل کردن نظرم به شما نیست . اما وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم با اینکه من با شما از نظر فکری در این مبحث هیچ تقابل و تضادی ندارم که هیچ ، بلکه در اکثر موارد با شما هم عقیده ام ، اما هنوز راهکار و دست آوردی از این چندین 10 سطری که نگاشتیم ، اخذ نکردیم . پس اگر به صورت یک طرفه از بحث خارج شوم ، در حقیقت وقتم را در این مدت تلف کرده ام و بیهوده نگاری کرده ام .

دوباره تمام نوشته های این صفحه را خواندم . آنچه که بیشتر محسوس هست ، این است که ما ، و یا حداقل من ، بیشتر در شاخ و برگ این موضوع ، به بازی کلام پرداختیم . و اگر از ریشه ها و تنه نیز اسمی به میان آوردیم ، فقط در حد بیان یک اسم بود ، نه تبیین ریشه ها . یعنی یه جورایی به معرفی درد پرداختیم . بدون اینکه به ریشۀ درد چندان توجهی داشته باشیم و از آن مهمتر ، شیوۀ درمان آن بود که هم شما و هم من ، کلاً آن را نادیده گرفتیم . سوالهای زیادی هست که باید مطرح شود و پاسخهایی که مستلزم عقل اندیشمند است نه باد معده ای .

مثلا باید پرسید : زن چیست و کیست ؟ و همچنین مرد چیست و کیست ؟ تا وقتی که ما پاسخی درست در این مورد نداشته باشیم ، تطویل کلام در این مورد ، بیشتر به داستان سرایی شباهت دارد تا احراز نتیجه . یک چوب را برای شکل هندسی دادن ، پیش تراشکار نمی برند ، بلکه می بایست نزد « خراطی » ماهر برد تا از آن چوب بی ریخت و بی شکل و زشت ، یک طرح و مدل زیبا ساخت . و در مقابل یک تکه آهن بی قواره را می بایست پیش یک تراشکار ماهر برد . تمثیل چوب و آهن را اگر شما نیز موافق باشید ، نماد زن و مرد در نظر بگیریم . چوب را نماد زن . زیرا چوب نمادی از لطافت و نرمی و زایش زیباییها و در طبیعت نیز نماد بقای زندگیست . و آهن را نماد مرد . که نمادی از سخت جانی و زمختی و استقامت و ستبری است . هر کدام از اینها دارای خصوصیات شاخصی هست که در جای خود لازم و ضروری است . و آن خصوصیات نه در تضعیف جایگاه آنها ، بلکه به نوعی در راستای تقویت آنها به کار می رود . در این راستا ، نیاز به یک « خراط » و یک « تراشکار » داریم . شما نقش اولی را به عهده بگیرید و من نقش دومی را . هر کدام معایب و محاسن جنسی را که قرار است به عالی ترین وجه ، شکل هندسی به آن داده و در نهایت صیقل زده تحویل مشتری بدهیم ، بیان کنیم . و سپس در هر موردی از سیر تکاملی از یک تکه چوب و آهن تا یک طرح و شکل هندسی ، جایگاهمان را عوض کنیم و با نگاه متفاوت به صنایع به دست آمده ، به عنوان یک صنعت گر ، نظر بدهیم . و نظرمان را فقط معطوف به اصل جنس ( چوب یا آهن ) نکنیم . بلکه شمایل بر آمده از عمق صنعت تکامل را ، تحلیل و ویرایش کنیم . اگر احیاناً به لکه ای ناهمگون و زشت در هر دو صنعت برخوردیم ، با راهکاری عاقلانه و در عین حال زیبا بین و زیبایی بین ، رفع ایراد کنیم و در صورت مشاهدۀ هر گونه اعجاز در صنایع تحت اختیار خود ، از تعریف آن دریغ نکنیم .

مثال : در چوب تمثیلی ، من به عنوان یک صنعتگر آهن کار ، از عمق عشق چوب به طبیعت زندگی ، عامدانه و مغرضانه ، چشم پوشی نکنم و شما در آهن تمثیلی ، به عنوان یک صنعتگر چوب کار ، از عمق اسقامت آهن در طبیعت زندگی ، چشم پوشی نکنید . و در نهایت این دو معرفت عشق و استقامت را ، در تلطیف گذران همان زندگی لازم و ملزوم بقای آن بدانیم . اگر بتوانیم در نهایت به یک فرمول واحد ، با در نظر گرفتن حد و حدود ها نسبت به توانایی های هر دو جنس و همچنین اصل وجودی انسانی ، بدون در نظر گرفتن تواناییهای جنسی ، برسیم ؛ در آن صورت خواهیم توانست راهکاری مناسب با توجه به فرمول بر آمده از ذات انسانی ، که هر دو جنس را فقط از دید و نگاه انسانی می بیند ، ارئه دهیم . در غیر این صورت ، بحث من و شما در ابهام نگفته ها و در جدال گفته ها ، یا به نقطۀ پایان نخواهد رسید و یا اگر برسد به نقطه نخواهد رسید بلکه به نکته خواهد رسید که خود آن نکته ، حدیثی دیگر بر خواهد انگیخت .

همین .

پاسخ:
با این نظر موافقم که این حرفایی که اینجا رد و بدل شد بیشتر در حد داستان گویی بود. حقیقتش این تمام چیزی بود که من میتونستم بگم چون از بعد این حرفها باید راهکاری چیزی دنبال بشه که منم هیچ ایده ای ندارم. در واقع سوالهای من در این مرحله تازه شروع میشه و جوابی هم براشون ندارم. نمیدونم شاید از یه گفتمان خوب جوابی چیزی دست گیرمون بشه. 
البته چیزی که من تو پست هام سعی کردم در موردش حرف بزنم زن و مرد نبود بلکه برخورد دین با جنسیت در انسان بود. چیستی زن و مرد از دیدگاه های مختلف قابل بررسی هست که خب مشکل من با دیدگاه دین است. والا با دیدگاه روانشناسی خیلی نکات خوبی دستگیر ادم میشه. 
اما الان متوجه نشدم این تمثیل چوب و اهن دقیقا تو کدوم زاویه دید قرار میگیره. روانشناسی، فیزیکی، وجوذی، دین، یا چی؟ 
اگر قصد شما اشاره به سختی و انعطاف پذیری جسمی باشه یه جور قابل بررسی هست و اگر قصدتون اشاره به ضعف و قدرت های روانی باشه جور دیگه
اما در کل من با این تمثیل موافق نیستم. چون از هر طرف بهش نگاه میکنم اونقدر موارد ناقض براش پیدا میکنم که میبینم اصلا نمیشه این تمثیل رو پذیرفت.
مثال میزنم
اگر سختی اهن رو بابت ضربه پذیری و عدم شکنندگی اش به مرد نسبت دهیم، با یه مرور ساده در خودمان یا اطرافیان مان یا ادمهایی که میشناسیم به این نتیجه میرسیم که هیچ قانونی برای شکست ناپذیری مرد یا لااقل شکست ناپذیرتر بودنش نسبت به زن وجود ندارد. نمیدونم قبول دارید یا نه؟ یا لازمه مثال بزنم
اصل قابل پذیرش تر اینه که هر اتفاقی که بتونه به زن صدمه بزنه دقیقا به مرد هم صدمه میزنه. چه فیزیکی در نظر بگیریم چه روانی
این باور اساطیری که میگه مرد قوی تر از زن است رو وقتی در جزییات بررسی میکنیم فقط به یک لطیفه شبیه است. در زندگی امروزه این قدرت مرد دقیقا در کجاهاست؟ مثلا در بلند کردن اجسام سنگین، باز کردن در قوطی ها، اوردن اجسام از طبقه بالای کمدها، حتی در یک دعوای ساده فیزیکی هم کافیه زن کمی فقط کمی روی باور قدرت خودش کار کرده باشه و نقطه ضعف ها رو بشناسه که حتی در جنگ تن به تن هم بتونه مرد رو شکست بده. در موارد خشونت های خانگی موارد ضرب و جرح علیه مردان چندان کم نیست. 
فکر میکنم این باور در زمانی شکل گرفت که مثلا مردان در کارهای مزرعه میتوانستند کارهای سنگین تر رو انجام بدند و همین باعث شد این باور در ذهن جمعی انسان باقی بمونه. اما امروزه با پیشرفت تکنولوژی واقعا کجا قدرت بدنی میتونه یه مزیت به حساب بیاد؟  
یادمه زمان جوانی یه بار از همین کری خواندن ها برای عمویم کردم و اونم با نیمچه خشمی بلند شد که بهم نشون بده فقط دارم حرف الکی بزنم. ایشون سه برابر من وزن و سی سانت بلند تر از من بود. بعد از نیم ساعت کشتی گرفتن مجبور به اعتراف شد که حریف من نیست. قبول دارم که شاید انچنان خشونتی هم به کار نبرد و همش یه شوخی بود و این خودش قدرت روانی رو به دنبال داره اما در کل هم به ایشون هم به بقیه اثبات شد که زن برای روبرویی فیزیکی با مرد چندان هم دست و پا بسته نیست. که البته این به فرهنگ و شرایط رشد دختر در خانواده هم بستگی داره. اما در کل طبیعت، تفاوت زن و مرد رو در قدرت بدنی قرار نداده.
حالا اگر این تفاوت رو در مسایل روانی در نظر بگیریم هم باز به همین موضوع میرسیم. هر کدام از ما حداقل چندین زن رو میشناسیم که در شرایط سخت و تنها و بدون کمک خانواده تونستن از عهده نگهداری خود و فرزندان شون بربیان. قبول دارید که شرایط زنان بیوه و مطلقه در جامعه ما اسف بار است. اینکه یک زن زیر بار این فشار روانی حرف مردم و در و همسایه و نگاه سنگین زنان و مردان، در عین حال دارند با مشکلات اقتصادی هم دسته و پنجه نرم میکنند، نشون از قدرت وجودی و روانی انها دارد. اگر یه مرد متارکه کند یا همسرش از دنیا برود اگر نگوییم هیچ، لااقل نصف این مشکلات را ندارد. 
من زنی رو نمیشناسم که به علت نداشتن مرد از گرسنگی مرده باشد. پس عامل بقا در هر دو جنس برابر کار میکند و در شرایطی که باید برای زنده ماندن بجنگند هر دو  به یک اندازه توانایی دارند. 
اینها که گفتم قصدم پایین کشیدن مرد یا بالا بردن زن نبود. به نظرم واضحه که از توانایی ها و قدرت های زن و مرد صحبت کردم. 
یه زن توانایی اینو داره که به درجه ای از خشم و کینه برسه که کسی رو به قتل برسونه و هیمنطور مرد. زن یا مرد به یک اندازه میتونن ذات شیطانی از خودشون نشون بدن. ایا دلیلی وجود دارد که اثبات کنه هر کدام شان قابلیت اینو دارند که بدتر، خشن تر، وحشی تر یا خطرناک تر از دیگری باشن؟ 
من که همچین دلیلی سراغ ندارم.
این که میگن زنها احساساتی تر از مردان هستند هم حتی قابل اثبات نیست. نه تو تجربه زندگی مون بهش رسیدیدم نه بررسی های علمی و روانشناسی اینو اثبات میکنه. شهودی و تجربی بودن چیزیه که روانشناسی در موردش نظر میده و میتونه درصدی تفاوت بین زن و مرد در بررسی های جامعه های چندین هزار نفری نشون بده. که حتی اینم چیزی نیست که بشه مثلا دادگاهی رو باهاش قانع کرد. 
تصمیم منطقی یا احساسی گرفتن به هزاران عامل در هر انسان بستگی داره که جنسیت فقط یکی از اون عوامل هست. 
حالا به نظر شما اینکه یه چوب برای شکل دهی باید به خراط سپرده بشه کدام وجه زنانه رو نشون میده یا تراشکاری شدن آهن کدام وجه مرد رو اثبات میکنه؟ 
اتفاقا من هر چی فکر میکنم زن ها رو بیشتر شبیه اهن میبینم در مواردی که منافع خانواده یا فرزندان شون در میان باشه، اونقدر که سخت و نامنعطف میشن.
یا مردان رو وقتی پای عشق شون در میان باشه بیشتر شبیه چوب میبینم که با ضربه های ظریف و اهسته اهسته تغییر شکل میدن و بعد مدتی خودشون از دیدن تغییرات خودشون متعجب میشن. 
گمونم تعاریف شما بیشتر شاعرانه بود تا تمثیلی. چون ویژگی زاینده و طبیعی چوب و همچنین استقامت اهن میتونه نگاه بسیار شاعرانه ای به جنسیت انسان باشه اما وقتی در عمل مخواهیم در مورد ویژگی ها و توانایی ها بحث کنیم این نگاه شاعرانه به نظرم چندان جوابگو نباشد. 
امیدوارم منظورم رو خوب رسونده باشم بعد این همه تایپ کردن. خدایی با خودکار و مداد نوشتن خیلی راحت تر و سریعتر بود.




ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی