زندگی از نو
زیر پوست من ماری زیست میکند که اکنون در حال پوست انداختن است. ماری که همه درد ها و رنج های مرا زندگی کرده است و همه غم ها و شکست ها و حسرت ها را و پشیمانی ها را و در خود شکستن ها را و خورد شدن ها را و عذاب دوباره ساخته شدن ها و دوباره و دوباره و دوباره متولد شدن ها را... همه و همه را زندگی کرده است و اکنون در حال پوست انداختن است. او پوست خواهد انداحت و از رنج هایش رها خواهد شد ولی پوسته ی همه ان رنجها را جایی زیر پوست من باقی خواهد گذاشت و سپس دوباره شروع خواهد کرد. به دور تن من می پیچید و می پیچد و زیر پوست تن من بالا میرود و جایی در میان گردنم میایستد و خود را هزار بار به دور گردنم میپیچاند و فشار میدهد و فشار میدهد و راه نفسم را تنگ میکند و بالاتر میرود. سرش را وارد جمجمه من میکند تا نزدیکترین جا به مغز من بنشیند و پچپچه هایش را شروع کند. دوباره شروع میکند تا برایم بگوید که زندگی از آن من است، که حق من است، که لذت هایم بهای بودن من است. بگوید و بگوید تا از یاد من برود که پوسته ی رنج و دردهایم را جایی در زیر پوست من رها کرده است. که بخواهم باز زندگی کردن را و امید را و لذت عشق را ...
و من از یاد میبرم که جوانی ام رو به پایان است. فراموش میکنم بیشتر از نیمه راهم را آمده ام و بیست سال جوانتر میشم به شوق زندگی.
خزیدنش را زیر پوستم احساس میکنم. آرام آرام بدن نرم و درازش را زیر پوست من پیش میبرد و از بالا به پایین میرود و باز برمیگردد و از بند بند انگشتان و از پاها و دستانم بالا میرود و زیر پوست شکمم میگردد و از سینه ام بالا میرود و باز به دور گردنم خود را میپیچاند و فشار میدهد. باز راه نفسم را میبندد و من از یاد میبرم که نفس کشیدنم را میخواهم.
ماری زیر پوست تن من پوست میاندازد زمانی که از رنج هایم من دیگری باید زاده شود. من دیگری که رنج هایش را و غم ها و حسرت هایش را تکرار نکند. من دیگری از نو ساخته شود که جوانی اش را دوباره بدست آورد، جوانی سرشاری که زندگی را میتراود از خود.
چرا یادم میرود که پوسته ی مار جایی در میانه تنم زیر پوستم باقی مانده است.