افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

یه زن در آستانه چهل سالگی چقدر میتونه برای اینده اش برنامه داشته باشه. چقدر میتونه بکوبه و از نو بسازه. چقدر میتونه تغییر مسیر بده.
هنوز نمیدونم . شاید ده سال دیگه بهتر بدونم کجای کارم.

آخرین مطالب

مرگ مال همسایه نیست

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۷ ق.ظ

دارم فکر میکنم زندگی مون قراره چطوری بشه... آینده خیلی مبهمه این روزها . البته که همیشه مبهم بوده اما هرگز اینقدر مرگ رو چشم تو چشم با خودمون و عزیزانمون حس نکرده بودیم. مرگ نه فقط بابت کرونا که بابت فقر، نداری، قحطی، خشم ادمها به هم، نبودن دلرهمی و همون چیزهایی که بخشی از قانون بقاست. یه جورهایی قانون جنگل. این روزها دیگه مرگ ماله همسایه نیست. خیلی مجلسی اومده همخونه شده باهامون. الان که اینقدر دارم زل زل تو چشماش نگاه میکنم واقعا نمیدونم ازش میترسم یا نه... مثل وقتهایی که قراره از یه سرسره خیلی بلند، اونقدر بلند که نمیبینیم انتهاش کجاس بپریم، اول تو صف میایستیم تا نفرات جلویی بپرند و هی نگاه میکنیم ببینیم میتونیم ببینیم اخر سرسره هنوز زنده و سرپا هستند یا تو مسیر پرت شدند یه جای دیگه. خب هر چی سرک میکشیم هیچی نمیبینیم. بعد هی نوبتمون نزدیکتر میشه و ضربان قلبمون هم بالاتر میره و هی یه نفر یه نفر عقب میریم که به این ترس غلبه کنیم اما میبینیم نه فایده نداره باید پرید. اون لحظه ای که جلوی شیب سرسره میایستیم و به پایین نگاه میکنیم اون لحظه حس خیلی عجیبی داره اما چون نفرات عقبی تو صف هستند نمیشه زیاد معطل کرد باید پرید و یه لحظه همه چیز تموم میشه. فاصله ی اون هیجان ناب تا انتهاش چیزی نیست که درست تو خاطر ادم بمونه. اما برای همیشه اون هیجان بالای سرسره رو به یاد خواهیم داشت. حس میکنم زندگی مون هم همینه. تمام لحظات عمر یه طرف، اون حس لحظه آخر یه طرف. حس روبرو شدن با یه جهان جدید.... هر وقت به این لحظه فکر میکنم آرزو میکنم کاش اینقدر زندگی مون با حس گناه آلوده نبود. حس گناه از خود گناه آزار دهنده تره. اینکه من فکر کنم الان که از این سرسره بپرم قراره عذاب بشم لحظات وحشتناکی خواهد بود اون لحظات اخر. اما اگر این حس نبود هیجان دلپذیری خواهد بود. البته که هیجانی غم انگیز.

اخرین باری که خواب مرگم رو دیدم برخلاف همیشه حسرت زیادی رو حس کردم. حسرت لذت هایی که هنوز تجربه شون نکردم، تجربه هایی که هنوز بهشون امیدوار بودم و بچم... 

الان یادم اومد زمانی که تصمیم به بچه دار شدن گرفتم یکی از اولین نگرانی هام این بود که با وجود بچه دیگه مرگ اون هیجان رو برام نخواهد داشت. چون فکر بچه از ذهنم بیرون نخواهد رفت. و الان میبینم دقیقا همینه. فکر مرگم با بچه عجین شده. با اینکه یقین دارم بچه منم بدون مادر به زندگی ادامه خواهد داد. 

فقط فرقی که تجربه حس مرگ این روزها با قبل داره اینه که حالا میدونیم اگر مرگی برای من باشه قطعا یکی از اطرافیانم رو هم درگیر میکنه و این زجری کشنده داره. 

اما واقعا زندگی قراره به کجا برسه. تاریخ نشون داده که این اتفاق ها قبلا هم رخ دادند و عده زیادی ادم از بین رفتند و کم کم بعد مدت شاید طولانی همه چیز عادی شده . در واقع زندگی داره جریان طبیعی خودشو طی میکنه و اصلا مهم نیست چندتا از ماها تو ادامه این جریان حضور داریم. 

شاید واقعا ما چیزی جز مهره های یه بازی نباشیم. حیف که این بازی برای مهره ها لذت بخش است. چقدر دلم برای مهره های بازی سوخت اگر لذت ببرند اما هیچ اراده ای برا آن نداشته باشند. 

نمیدانم هیچ نمیدانم. از جز به کل فکر میکنم یه جور است از کل به جز فکر میکنم جور دیگر.

هزار بار گفته ام تو فکر نکن اما به خرجش نمیرود. عجب از این ذهن پریشان و یاغی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۴
مهبانو

نظرات  (۱)

۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۲۷ سایه های بیداری

با احترام

چندین سال پیش ، رفتم برای خودم 5 فروند جوجه ماشینی رنگی خریدم . وقتی آوردم خانه و ولشان کردم توی حیاط ، دیدم یکی از آنها خیلی خوشگل است . هی بغلش میکردم و می بوسیدمش . دون و آبش را در ظرف سوا و جداگانه می گذاشتم . سرتان را درد نیاورم ، این جوجه شد عزیز دردانۀ من . از بس که بهش می رسیدم ، زودتر از بقیۀ جوجه ها رشد کرد و بزرگ شد . مدتی گذشت . یک روز که نشسته بودم و به جوجه ها ، که اکنون دیگر برای خود ، مرغ و خروسی شده بودند ، نگاه میکردم ، یهویی یه چیز عجیبی به ذهنم رسید . چیزی به اسم « عدالت » . عدالتی که من از آن لذت برده بودم .  اما جوجه ها را نمیدانم . 

با خودم فکر کردم : اگر این جوجه ها ، آنقدر فهم و شعور داشتند که بتوانند در مورد عملکرد من در حوزۀ عدالت ، نظر بدهند ، چه نظری در بارۀ من و عدالتم داشتند ؟ احتمالا ، جوجه عزیز دردانه ! مرا عادلترین عادلها می دانست . و چهار جوجۀ دیگر ، ظالم ترین .

اگر آن پنج جوجه را مهره های بازی لذت من محسوب کنیم . مهره های یک بازی به نام زندگی . بی شک جوجه خوشگله ، بیشترین لذت را از این بازی برده بود . اما آیا واقعا همینگونه بود ؟ در ظاهر شاید برای اون ، لذت بخش بوده . اما اگر عاقبت کار خود را می دانست ، به طور حتم از آن لذت صرف نظر میکرد . زیرا اون لذت برایش گران تمام شد . و من اون جوجۀ خوشگل دیروز و مرغ پروار امروز را زودتر از همه سر بریدم و نوش جان کردم .

آن جوجه نیز از خود هیچ اراده ای نداشت . هر چند که باقی جوجه ها نیز به عاقبت جوجه خوشگله دچار شدند ، اما هیچکدام از آن 5 جوجه ، از بازی عدالت من چیزی نفهمیدند .

ما نیز در بازی زندگی ، همانند آن 5 جوجه هستیم . متولد می شویم . آب و دون می خوریم . بزرگ می شویم . و سپس سلاخی می شویم . حالا شما اسمش را بگذار مرگ . اما راستش این بازی نه لذت بخش است و نه به ارادۀ ما . حتی اگر جوجه خوشگله باشیم و پرورش یافتۀ عدالتی بی معنی .

جوجه ها چه بدانند و چه ندانند که جزو هستند یا نه ، در هر حال زورشان به کل که من باشم ، نمیرسد . و نهایتا به آخرین عدالت من ، یعنی مرگ دچار می شوند .

پاسخ:
مثال دلنشینی است اما حیف که هیچوقت نتوانستم خودم را یه جوجه کوچک فرض کنم که حق دارم بی هیچ اراده و درکی فقط اب و دانه ام را بخورم و بزرگ شوم و حتی هرگز به مرگ خودم یا دیگران اگاه نشوم که اگر چنین بود چه زندگی لذت بخشی بود. 
حتی اگر هیچ درک و فهمی هم از هیچ نکته افرینش هم نداشتیم همین مرگ اگاهی با ما کاری کرد که هرگز نتوانیم بی خیال از روز بعد سرگرم اب و دانه خودمان باشیم.
در واقع اصلا قرار نیست زورمان به کسی یا چیزی برسد. همین مرگ اگاهی کافی است که هزار چرا و چگونه در ذهن ما طوفان به پا کند که در واقع مشکل اصلی همین طوفان ذهن ماست. والا که همانقدر که به مرگ آگاه هستیم، میدانیم که زورمان به هیچی نمیرسد و در نهایت باد ما را با خود خواهد برد. اما میدانیم که هیچ بادی افکار و ذهن ما رو نخواهد برد. راستش هرگز نتوانستم باور کنم که چیزی جز یه مهره بازی بی اراده نیستم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی