دویدن تا کجا
چند روزه که غمگینم. یه جور غم متفاوت از گوناگون غم های من. اونی که منو بشناسه حتما میگه تو کی غمگین نیستی کلا؟
خب راست میگه. حال غالب من غمه و شادی گهگاهی بهم سری میزنه و زود میره.
اما غم این روزهام حال عجیبی داره. یه اتفاق ناخوشایند که کاملا قابل پیشبینی بود رخ داده. خود اتفاقه اونقدر غم انگیز نیست که قابل پیشبینی بودنش غم انگیزتره. اینکه سالها بدونی یه اتفاقی در انتظارت هست و هیچکاری براش نکنی. اینکه بشینی فکر کنی چی باعث شد هیچ کاری برای پیشگیری نکنی، هیچ تغییری ایجاد نکنی، و کاملا منفعلانه بشینی منتظر تا اتفاق بیفته و جالب تر اینکه حالا که اتفاق افتاده دیگه کاری از دستت بر نمیاد و باید بشینی ببینی بقیه مهره ها میخوان چه بازی بکنن و چه سرنوشتی برای تو تعیین کنند.
فکر کردن به اینکه نقش من تو این بازی چی بود و چرا نتونستم کاری کنم غمگینم میکنه. چرا هیچ کاری ازم برنیامد... تنها کاری که الان آرومم میکنه اینه که هندزفری بذارم و پلی لیست لارا فابیان رو با بالاترین صدایی که میشه پخش کنم و بپرم روی تردمیل و نیم ساعت با تمام قدرتی که دارم بدوم در حالی که صدای موسیقی توی سرم داره فریاد میکشه طوری که لرزش صدا رو روی جمجمه ام احساس میکنم. جوری به خودم فشار میارم که انگار تمام عقب ماندگی هام رو در زندگی اینجا باید جبران کنم. خیسی عرق و خستگی بعدش حس خوبی برام داره. خیلی هالیوودی به نظر میرسه اما این استراتژی هالیوودی برای ادمهای خشمگین از ناتوانی هاشون، برای من کاربرد داشت. حس جنگجویی رو دارم که دست و پاش رو بستن و میگن فقط در حد این طناب میتونه حرکت کنه. و اونم از فرط نیاز به جنگیدن شروع میکنه تو محدوده طناب با دشمن خیالی اش مبارزه میکند، چون اون فقط با جنگیدن احساس زنده بودن میکنه. منم نیاز دارم که بتونم با دست و بال باز برای زندگی ام تلاش کنم اما حالا که محدود شدم دارم خودم رو روی تردمیل شکنجه میدم که ذهنم باور کنه دارم تلاش میکنم.
اخ که چه تلاش رقت برانگیزی ...
گاهی فکر میکنم این چه نیازیه که من دارم . چرا باید تلاش کنم دست و پا بزنم و بجنگم تا احساس کنم زنده ام و چرا نمیتونم یه ساحل امن برای خودم پیدا کنم برم اونجا یه گوشه دنج و اروم بی سرو صدا زندگی کنم. چرا از آرامش فراری ام. چرا وقتی مجبورم میکنند اروم بگیرم احساس مرگ دارم. چرا نمیتونم تسلیم بشم و بیخیال بقیه زندگی ام رو بکنم.
وقتی در مورد ژن های ضامن بقا میخوندم داشتم فکر میکردم ایا جنگیدن عامل بقاست؟ و ایا به حالت وراثتی به ادمها منتقل میشه و اگر این ژن در من هم وجود داشته باشه پس انتخابی وجود ندارد و یعنی من محکوم به جنگیدن هستم؟ و اصلا علاقه به جنگیدن چطور میتونه بقای من و نسل من رو تضمین کنه در حالی که در جهان امروز جنگیدن برابر با نابودی است.
این حس عجیب که نمیذاره دست از نیاز به تلاش بردارم چیه؟ با اینکه میبینم دیگه راه و انتخابی برام وجود نداره اما تمام وجودم میخاد برای تلاش بیشتر دست و پا بزنه. مثل دست و پا زدن های لحظه اخر زندگی، جایی که دیگه مطمئنی راه برگشتی نیست و باید بری اما یه چیزی تو وجودت هنوز نمیخاد بذاره راحت بری، هنوز داره تلاش میکنه تورو نگه داره. اره همینقدر رقت انگیز...
چ ایده جالبیه همیشه ورزش حالا به هر صورتی می تونه آدمو از افکارش خالی کنه
ولی آدمیزاد زنده ست به اشتباه و جنگ و تلاش... غیر از این باشه چ کنیم؟