پریشان بافی
این روزها بدجوری فکرم پریشون شده. یه اسب لجام گسیخته شده که هر لحظه داره به سمتی میتازه و هی هی و های های منم به هیچ جاش حساب نمیکنه. موندم بذارمش به حال خودش که تا نفس داره برای خودش بتازه که وقتی خسته شد و از نفس افتاد برم بهش یه لجام سفت و سخت بزنم یا از همین الان بدوم دنبالش و مهارش کنم که این خطر گم و گور شدن خودم رو هم در پی داره.
البته علت این اوضاع رو هم خوب میدونم. علت این اوضاع به هم ریختگی روزمرگی هاس که باعث شده وقتی برای لحظه ای اروم گرفتن و بیشتر فکر کردن پیدا کنم و وای از این فکر کردن که ادم رو به کجاها که نمیبره.
نمیدونم فقط منم که اینقدر عجیبم یا همه همینن. وقتی فرصتی برای فکر کردن پیدا میکنم ناخوآگاه ذهنم میره به گذشته ها و شروع میکنه به کندوکاو گذشته و اونقدر برام جالبه که میتونه چنان سناریوی جالبی از گذشته رو جلوی روم بچینه که از تعجب میمونم سناریو اش رو باور کنم یا بزنم تو دهنش و بگم خفه شو یاوه پرداز. باور کنی یا نکنی سناریویی که از اتفاقات گذشته برام میچینه مو لای درزش نمیره. چنان علت و معلول ها قشنگ کنار هم میشینن که خودمم باورم نمیشه که علت فلان اتفاق تو فلان سال، یهمان ماجرا بوده تو بهمان سال . حالا از کل ماجرا چقدر گذشته ؟ چیزی بیشتر از دوازده سیزده چهارده سال... عجیب نیست؟ و باور کنید تو همه این سالها با اینکه بارها اون خاطره مرور شده هرگز به چنین رابطه ی علت معولی نرسیده بودم. نمیدونم این رابطه ها رو باور کنم و اینجوری توجیه کنم که خب درسته باید صبرمیکردم تا زمان کافی بگذره تا دید درست تری نسب به اون اتفاق پیدا کنم و در نتیجه باید قبول کنم سناریویی که الان بهش رسیدم درست ترین تحلیل از اون اتفاق هست یا اینکه به کل بزنم زیر ماجرا و بگم که اینها یاوه پردازی های یه ذهن پریشون هست که مواد لازم برای پریشان بافی دم دستش قرار گرفته و نتیجه شده این هذیان گویی ها.....
حالا نکته قابل توجه اینه که این یاوه گویی ها به زندگی امروز و تصمیمات امروزم ارتباط پیدا میکنه و یه جورهایی مجبورم برای برنامه های بعدی زندگی ام به تجارب گذشته ام رجوع کنم و باور کردن این ارتباط ها یا قبول تصادفی بودن اون اتفاق ها روی تصمیمات امروزم کاملا موثر هست.
واقعا موندم باید چه کنم
چیز دیگه ای هم که در نتیجه این تاخت و تاز های افکار پریشونم بهش رسیدم پیدا کردن وجه های بسیار بسیار پنهان از شخصیت خودم بوده که منو با یه ادم دیگه از خودم روبرو کرده که اصلا نمیدونم باهاش چه کنم.
دارم به این نتیجه میرسم که ایا غرق شدن تو روز مرگی ها مون (با سکون روی "ر" بخونید) راه نجات زندگی مون نیست؟ فکر نکردن و فکر نکردن و فکر نکردن
اول : این متن را دو روز پیش نوشتم . یعنی قبل از مطلب « مستقل شدن به چه قیمت »
دوم : تاخیر در ارسال نیز به این دلیل بود که کپی پیست نمیشد . الان هم نشد . مجبور شدم تمام متن را دوباره همینجا تایپ کنم . اگر غلط املایی یا اشتباه تایپی در متن زیر مشاهده فرمودید ، خودتان تصحیح بفرمائید . همین .
با احترام و عرض ادب
در دوران دبستان ( البته اون قدیما ) تکلیفی داشتیم به نام « مشق شب » .
بسیاری از ما بر این باور بودیم که معنی و مفهوم نوشتن از روی کتاب به عنوان مشق ، فقط وقت تلف کردن است . شاید من و شما هم جزو اون دسته بودیم . و شاید مشق شب را به دلیل ترس از آموزگار و یا به خاطر نمره گرفتن و حتی ترس از پدر و مادرمان می نوشتیم . و جلب رضایت آنها . اما هرگز هیچ کسی اصل موضوع را به ما نگفت . نه معلمها و نه پدر و مادر . و خود ما نیز به مقولۀ مشق ، فقط به عنوان یک تکلیف نگاه می مردیم . تکلیفی اجباری . هیچ کس به ما نگفت که نوشتن ، عاملی مهم در یادگیری عمیق است . کلمات همانطور که بر روی دفتر مشق می شود ، در مغز ما نیز حک می شود . ماندگار می شود . زدوده نمی شود . از یاد نمیرود ....
وقتی گذشته را فقط در ذهن خود مرور می کنیم ، گوشه هایی از آن می پرد . مثل یک بشقاب چینی که به هنگام شستن ، لبۀ آن در بر خورد با ظروف دیگر می پرد . نگاهش میکنیم . افسوس می خوریم . بعد به خودمان تَشَر میزینیم . که چرا ظروف چینی را تک تک و با احتیاط نشُستیم ؟
نوشتن خاطرات و تجربه های گذشته ، مثل همان ظروف چینی هست که یکی یکی می شوییم . بهتر می توانیم به یاد بیاوریم . بهتر می توانیم پر و بال دهیم . بهتر می توانیم حلاجی کنیم . بهتر می توانیم عملکرد خودمان را نقد کنیم و از همه مهمتر ، با نوشتن ، بهتر می توانیم خودمان را بشناسیم . هیچ نویسنده ای ، کتابش را در ذهن خود نمی نویسد . بلکه در ذهن خود ترسیم میکند ، و بر روی کاغذ می پروراند .
نام آموزش و پرورش ، الکی انتخاب نشده ( البته منظورم آموزش و پرورش بیخود فعلی نیست ) . مشق شب الکی نبود . مشق شب ، قسمت « پرورش » آن نظام آموزشی بود . سر کلاس درس می آموختیم و شب در منزل ، آن را در دفتر مشق ، پرورش می دادیم .
هر « آموزشی » بی « پرورش » محکوم به فناست . شما هر روز کلاس نقاشی برو . رسم و رسوم و آیین نقاشی را یاد بگیر . اما یک تابلو نکش . به چه دردی میخورد این آموزش ؟ تا نکشی ، یاد نخواهی گرفت . تمام آیین نویسندگی را یاد بگیر . اما باید بنویسی . اگر ننویسی ، نویسنده نخواهی شد .
مرور گذشته در قالب نوشتار ، یعنی هنر پرورش زندگی انسان .
چرا می گویند : خواندن تاریخ ، یعنی یافتن اصالت . دانستن هویت .
چون تاریخ همان گذشته هست که به صورت نوشتار در آمده . اگر نوشته نمیشد ، هرگز مفهوم نبود . هرگز ماندگار نبود . هرگز ...
نوشته هایتان را خواندم . اولا باید عرض کنم که قلم گیرا و شیوا و مسممی دارید . این را نگفتم که یک خاور هندوانه زیر بغل مبارکتان بکارم . گفتم که بدانید . بدانید که هر قلمی ، خواننده را برای خواندن سطر بعدی ، مشتاق و حریص نمیکند . هستند بسیاری قلمها ، حتی از صاحبنظران رفیع و پلند پایه ، که قلمشان پشیزی ارزش ندارد و فقط برای برخی ارزشیهای پوچ مغز کاربرد دارد . نمونه هایش نیز در جامعه بسیار زیادند . اگر اسم نمیبرم ، به این دلیل است که حال و حوصلۀ پاسخ به اعتراض تهی مغزان را ندارم .
دوما بسیار متعجب شدم که بر خلاف خیلی از کسانی که به مرور گذشته می پردازند ، فقط به شاخ و برگ نپرداختید . شاخ و برگ را در کنار و قالب کالبد اصلی به کار بردید .
مثلا حجاب را فقط یک رونمای زینتی و یا تکلیفی ندیدید . بلکه کالبد وجودی و عدم وجودی آن را به چالش کشیدید . ریشه یابی کردید ( نه کامل ) . چراهای بودن و نبودنش را پرسیدید . اگر جوابی هم نیافتید ، حداقل پرسیدید . البته بی جواب هم نبودید . برای خودتان استدلال هایی بر شمردید . دیدگاه خانواده را بررسی کردید . و همچنین دیدگاه جامعه را .
به مقولۀ « شک » پرداختید . سازنده بودن و مخرب بودن شک را با دیدگاه خود به توازن گذاشتید . اینکه کدام کفۀ ترازو ، بالا یا پایین شد ، چندان برایت مهم نبود . اما ظاهر و باطن کفه را سنجیدید . سنجیدید نه به وزن . بلکه به واقعیت ظاهر آن . خودتان خوب میدانید که هنوز به حقیقت باطن آن نرسیدید . و شاید هم هرگز نرسید . من نیز میدانم که نرسیدید . که اگر رسیده بودید ، نیازی به طرح موضوع نبود . در ضمن باید بدانید که بین واقعیت و حقیقت ، فاصله ای عظیم است و هر کسی نمیتواند این فاصله را مشاهده کند . همین دو سه روز پیش در رابطه با همین مشاهده ، مطلبی دو سه خطی در وبلاگم نوشتم . اگر خواستید بخوانید ، به خانه ام بیایید ( وبلاگم ) قدمتان به روی چشم . همانطور که من به خانه ات آمدم .
شاید هنوز به این نتیجه نرسیدید که : خرابی که از حد بگذرد ، آباد گردد . شاید به قول خودتان ده سال دیگر معلوم شود که نیک اندیشیدید یا بد؟ شر بوده یا خیر ؟ اما اندیشیدید . و این از خود موضوع مهمتر است .
یک بادام از همان دوران چاغالگی هم ، یک بادام است . اما به مرور زمان تغییر میکند . کامل می شود و نهایتا اون بادامی می شود که دلخواه من است . دلخواه شماست . و حتی دلخواه کسانی که اصلا نمیدانند دل یعنی چی . بادام در همان چاغالگی هم خوشمزه است . میشه خورد . گاهی نیز با چاشنی . مثلا سرکه . ولی وقتی کامل شد ، دیگه نیازی به چاشنی نیست . آدمی نیز همانند آن بادام است . تا چاغاله نشود ، بادام نمی شود .
اگر دیروز حجاب ( چادر ) برایت یک تکلیف غیر قابل تمرد بود ، امروز تمرد از آن ، شما را گوشه نشین جهنم نمیکند . گوشه نشین بهشت هم نمیکند . اما از بادام بودنت خرسندی . اگر هنوز بادام نشدی ، ده سال دیگر که خواهی شد . مهم اون سیر تکامل چاغاله تا بادام است . مهم این است که زرد نشوی . نیفتی . که اگر بیفتی ، مورچه ها و سایر حشرات ، همۀ چاغالگی ات را تجزیه خواهند کرد . حتی خاک نیز . یک روز که چاغاله بودی ، محکم چسبیدی به حجابت . کامل که شدی ، پوست انداختی . حجابت را رها کردی و بادام شدی . رسیدی . اما با حجابی محکمتر از قبل . با پوستی ضخیم تر از قبل . حالا مغز داری . مغزی مغذی . آدمها همچون بادامند . بادام .
آیین و دین و مذهب را به چالش کشیدی . اگر پیشترها ، نماز به عادت می خواندی ، الان به عبادت می خوانی . و شاید هم اصلا نمی خوانی . چه بخوانی و چه نخوانی ، آسمان به زمین نخواهد آمد . اصلا قرار هم نیست که آسمان به زمین نزول کند . قرار است تو به آسمان عروج کنی . نه آن آسمان قصه های دینی . بلکه آسمان اندیشه و انسانیت . می توانی « موسی » وار عروج کنی یا همانند آن « شبان » داستان مثنوی . می توانی عصا اژدها کنی و یا چارق کهنه برایش بدوزی . در هر دو صورت او به هیچ کدامش نیاز ندارد . مگر نه این است که یک وقتی هر روز می گفتی : الله صمد ؟ و شاید هم اکنون نیز همین را تکرار میکنی مکرر در مکرر . او به هیچ کدامش نیازی ندارد . فقط می خواهد تو دلخوش باشی . با اژدها یا چارقِ پاره .
و تو کی دلخوش می شوی ؟ آنگاه که بدانی . تا ندانی ، به هیچ دردی نمیخوری . از یک برگ هم کمتری اگر ندانی . چند گلدان پشت پنجره بگذار . پس از دو سه روز ، همۀ برگها به سمت شیشۀ پنجره و نور بیرون ، بال می گسترانند . حالا گلدانها را بچرخان . دو روز دیگر دوباره همان داستان است . جایی که یک برگ می فهمد و میداند که باید به سوی نور برود ، آدمی که نداند ، اندازۀ آن برگ هم شعور ندارد .
و تو میدانی . نه همه چیز را . همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادند . تو میدانی و تازه می فهمی که میدانی که هیچ نمیدانی . این همان کاریست که داری میکنی . تلاش برای دانستن اینکه هنوز هیچ نمیدانی .
سخن زیاد است
اما گویا نطر من از متن مطلب شما بیستر شد .
دوست نداشتی ؛ نخوان
حداقل نوشته های بعدی مرا نخوان .
آسمان به زمین نخواهد آمد اگر نخوانی . حتی اگر بخوانی .
من نوشتم
نه برای شما
برای دل خودم
چون همیشه کارم همین است : دل خودم
آدمی که به دل خودش اهمیت ندهد ، هرگز دل دیگران را به پشیزی نمی خرد .
ممکن است دل من از نظر دیگران پشیزی نیرزد .
گو نیرزد
آسمان همیشه سرجایش خواهد بود
حداقل تا انتهای عمر من و تو ....
خسته شدم
این همه تایپ دوباره ؟
حبس با اعمال شاقه ، یعنی همین
و طبق روال همیشگی انتهای کلام
همین .