افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

یه زن در آستانه چهل سالگی چقدر میتونه برای اینده اش برنامه داشته باشه. چقدر میتونه بکوبه و از نو بسازه. چقدر میتونه تغییر مسیر بده.
هنوز نمیدونم . شاید ده سال دیگه بهتر بدونم کجای کارم.

آخرین مطالب

بمونیم خونه

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ

این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 

چیزی که تو زندگی مون همیشه منو خیلی اذیت میکرد اون سرعت زیاد بود، اینکه باید همیشه با سرعت همه کارها رو انجام بدیم که به همه برنامه هامون برسیم و هیچوقت فرصت برای مزه مزه کردن زندگی مون نداشتیم. در واقع من نداشتم چون همسر چندان اهل مزه مزه کردن نیست. بیشتر دوست داره همه چیز رو در یه لقمه ببلعهcheeky اما الان که من فرصت مزه مزه کردن زندگی رو دارم یه حال عجیبی پیدا کردم. در حالی که احساس میکنم چقدر لذت های بینهایت تو این زندگی بوده که من از دستشون دادم، خیلی عمیق هم دلم برای تنهایی های خودم تنگ شده. خیلی عمیق یادم اومد که مدتهای زیادی هست که دیگه هیچ تنهایی برای خودم نداشتم. اصلا انگار خودم رو فراموش کرده بودم. نوشتن چندتا پست قبلی حس عجیبی رو برام زنده کرد. مثل دیدن یه اشنای غریبه، دیدن کسی که خیلی بهت نزدیک بوده اما مدتهای زیادی ندیده بودی اش و حتی فراموشش کرده بودی و حالا دقیقا مثل ادمی که بعد مدتهای زیادی که فراموشی گرفته و گذشته اش رو از یاد برده بود، یکی یکی صحنه های گذشته ی از یاد رفته داره جلوی چشمانش زنده میشه. حسرت عجیبی که همراه این حس هست رو نمیتونم درست هضم کنم.   

خیلی به گذشته فکر میکنم که و اینکه درست و غلط ها کدوم ها بودند. به نتیجه ای نمیرسم اما همین یاداوری ها مثل تجربه کردن دوباره اون تجربه هاست. یعنی انگار اونها گذشته نیستند و الان دیگه بخشی از هویت من هستند که تغییر اونها باعث تغییر منه امروز میشه. دقیقا یه زنجیره که دونه به دونه حلقه هاش برای رسیدن من به امروز و این حس و حال تعیین کننده بوده. 

نکته جالبتری که برام روشن شده اینه که انگار همه اون حلقه ها هم از قبل تعیین شده بودند و انتخاب دیگه ای در کار نبوده. نمیدونم . قطعا این ایده مخالفان زیادی دارد اما این واقعا حس من از کنکاش گذشته و مقایسه اش با امروزم هست. 

گاهی از خودم میترسم. به شدت برای خودم غریبه شدم. همه اون تغییراتی که تو پست های قبل نوشتم اصلا باعث نشد که با خودم اینقدر غریبه بشم که امروز هستم. یعنی میخوام بگم بعد اون سالها جریان این تغییرات در من اونقدر سریعتر شد و اونقدر متفاوت تر شد که امروز که بیشتر به گذشته گریز میزنم به شدت شکه شدم. این سوال که کدومش من هستم مدام داره تو مغزم زنگ میزنه. 

سه سال دیگه من چهار دهه از عمرم گذشته و در واقع به قله اش رسیدم. اگر شانس بیارم و یهو از یه جا اطراف قله پرت نشم پایین تو خوشبینانه ترین حالت همینقدر دیگه وقت دارم که تجربه کنم و بفهمم و بشناسم. دارم فکر میکنم اگر با همین فرمون جلو برم حوالی اخراش ،البته اگر الزایمر و اینا اجازه بدن، اگر به گذشته ام نگاه کنم دقیقا چه حالی میشم. ادمی که از خودم تو این مسیر شناختم چه ادمیه؟ ممکنه تا کجا این اصل و اساس ها برام تغییر کنه؟ ممکنه اون موقع به چی معتقد باشم؟ 

 

خیلی به مفهوم تغییر فکر میکنم. به تکامل فکر میکنم . به رشد و پیشرفت....

اینها مفاهیمی هستن که امروز خیلی داره برام عوض میشه. تو جهانی زندگی میکنیم که دوره هایی توش داره که پات رو از مرز های محدود زندگی ات، خونه ات، بیرون بذاری احتمال از بین رفتنت خیلی زیاد میشه. و همینطور دوره هایی داره که اگر تو این محدوده بمونی قطعا از بین میری. هیچوقت نسبیت رو اینقدر عمیق درک نکرده بودم. این نسبیت دقیقا تا کجا ادامه دارد؟ تا کجا هیچ قطعیتی وجود نداره. 

امسال بعد از تجربه ی از دست دادن یه عزیز، دختر جوونی که هنوز خیلی راه تا قله داشت، حتی به مفهوم عمر شک کردم. سنجش عمر با شماردن تعداد سالها و تعیینش با اعداد، در کنار نسبیت یه تناقض ناجوره. وقتی خودم رو در برابر مرگ اینقدر عاجز دیدم که میتونه به بیرون رفتن من از خونه بند باشه، مدام این فکر تو سرم میچرخه که او راهی برای فرار از مرگ داشت؟ دنیایی از اما و اگر ها بعد رفتن او وجود داشت که اگر این کارو میکردیم اگر اون دکتر ویزیتش میکرد اگر فلان دارو براش پیدا میشد.... نمیدونم الان به همه اون اما و اگر ها شک دارم. شک که نه در واقع دارم مطمئن میشم که هیچ راه فراری نبود. این غمگین ترین نتیجه ای هست که میتونستم بهش برسم. خصوصا که بچه ای دارم که باید همین سرنوشت رو براش فرض کنم. جهانی که حلقه های زنجیره اش از قبل تعیین شده و راهی برای تغییرش وجود نداره. 

وقتی به اینجا میرسم یاد تغییرات خودم میافتم که ایا همه این تغییرات در اختیار من بود؟ نقش من این وسط چی بود اصلا؟ ایا من یه مهره بازی وسط یه بازی با قواعد از پیش تعیین شده نبودم که فقط طبق قوانین بازی جابجا شدم؟ 

نمیدونم کسی که میخونه میفهمه من چی گفتم یا نه چون خیلی وقتها خودم هم نمیفهمم چی میگمindecision

هر وقت با هرکسی از این افکارم حرف زدم اولین حرفی که شنیدم این بود که خب حاصل این همه فکر چی بوده برات؟ چرا این فکر ها رو میکنی؟ این فکر ها فقط داره زندگی ات رو تلخ و تلخ تر میکنه. چرا دست از این جور فکر کردن بر نمیداری؟ 

هیچوفت نفهمیدم چرا همچین نظراتی میگیرم اما نتیجه شنیدن این حرفا این بود که دیگه با هیچکس این حرفا رو نزدم. میشه به کسی گفت چیزی رو که جلو چشمانش هست رو نبینه؟ دقیقا اینکه به من میگفتن این فکر ها رو از سرت بریز بیرون مثل همینه

راستش کلا یه چیز دیگه میخواستم امروز بگم اینجا نمیدونم این همه حرف چطوری اومد. میخواستم از ادامه تغییرات افکارم در سالهای بعد بگم اما نمیدونم زیاد مطمئن نیستم که باید از اونها حرف بزنم یا نه... 

برای این پست بسه دیگه به نظرم. اگر یه روزی اینجا خواننده های بیشتری پیدا کنه نمیدونم کسی حوصله خوندن این همه حرف رو داره یه نه و اینکه هیچوقت کسی هست که نظری رو این حرفای بی سر و ته من داشته باشه یا نه 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۸
مهبانو

نظرات  (۳)

دقیقا مه بانو جان (من بنظرم اومد مه و بانو از هم جدا باشند قشنگتره) در مورد عمر، بنظر من هم به هر دلیلی که نمیخوام بگم شانس، عمر انسان‌ها از همون اول تعیین شده و ظاهرا هیچ جوره نمیشه تغییرش داد:(  

پاسخ:
اتفاقا من هر دو مدلش رو نوشتم و نمیدونم چرا سرهمش رو گذاشتم.
اوهوم. این روزها دارم در مورد تکامل و پایداری ژنی و این چیزها مطالبی میخونم که خیلی برام جالبه و داره سعی میکنه این قضیه تعیین شده بودن رو به صورت علمی اثبات کنه. 

واقعا!!! چه جالب، حوصله ات کشید اینجا بنویس خلاصه ی مطالعات را

پاسخ:
نه والا زری جون گمون نکنم بتونم چیزی ازش بنویسم. اونقدر تو فهمیدنش خودم سردرگم شدم که بعیده به این زودی ها جوری برای خودم هضم بشه که بتونم بنویسم

اوهووووم میدونم چی میگی، هنوز برای خودت خوب جا نیفته. 

پاسخ:
اره دقیقا هیمنه اما از اونجایی که سررشته چیزهایی که میخام اینجا بنویسم به اون مطلب هم میرسه احتمالا بعدا ازش بنویسم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی