آه ای عشق این توهم خواستنی من ... من نمیخواهم دارو هایم را... نمیخواهم درمانم را ... من همان توهم شیرین و خواستنی خودم را میخواهم.
آه ای عشق این توهم خواستنی من ... من نمیخواهم دارو هایم را... نمیخواهم درمانم را ... من همان توهم شیرین و خواستنی خودم را میخواهم.
دارم به اون حفره بزرگ سیاه که درون همه ادمها هست فکر میکنم. حفره ای که هرکسی بالاخره باید یه جوری پرش کنه.
زیر پوست من ماری زیست میکند که اکنون در حال پوست انداختن است.
یه چیزی این وسط اشتباه است... یه چیزهایی این وسط بدجوری اشتباه است. یه چیزهای در مورد انسانها... در مورد زندگی انسانها و سرنوشت اونها
رابطه ها ... رابطه آدمها با هم .... انگار چکیده وجود آدمها تو رابطه ها خودشو نشون میده.
نمیدونم چرا هر وقت بدنم رو به چالش میکشم و در رنج قرار میدم افکار پریشانم، پریشان تر از قبل شروع به جولان میکنند. چنان میگردند و میچرخند و بالا و پایین میروند که انگار در قفسی بودند و بدنم زندان بان آنهاست و با در فشار قرار گرفتن بدن، فرصتی میابند که آزاد شوند و به رقص درآیند.
چند روزه که غمگینم. یه جور غم متفاوت از گوناگون غم های من. اونی که منو بشناسه حتما میگه تو کی غمگین نیستی کلا؟
خب راست میگه. حال غالب من غمه و شادی گهگاهی بهم سری میزنه و زود میره.
قصه ها قصه ها قصه ها... قصه ها همیشه یه جایی شروع میشن و اصولا باید یه جایی هم تموم بشن اما انگار نمیشن. انگار قصه ها همیشه ادامه دارن. ادمها عوض میشن و میرن و میان اما قصه ها هنوز همون قصه ها هستن.
دستام بوی کتلت میده اخه شام کتلت درست کردم اما نمیدونم چرا بوش بعد از سه چهار بار شستن هنوز نرفته.
دیگه فرصت زیادی برای فکر کردن به خودم ندارم. تعطیلی ها که تموم شد با اینکه برای من فرقی نکرده و همچنان توی خونه نشستم و خونه داری و بچه داری میکنم اما به طور واضح کارهام بیشتر شده و دیگه فرصت زیادی برای نشستن و خوندن و نوشتن ندارم.
دارم فکر میکنم زندگی مون قراره چطوری بشه... آینده خیلی مبهمه این روزها . البته که همیشه مبهم بوده اما هرگز اینقدر مرگ رو چشم تو چشم با خودمون و عزیزانمون حس نکرده بودیم. مرگ نه فقط بابت کرونا که بابت فقر، نداری، قحطی، خشم ادمها به هم، نبودن دلرهمی و همون چیزهایی که بخشی از قانون بقاست. یه جورهایی قانون جنگل.