افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

افکار پریشان

اینجا بلند بلند فکر میکنم

یه زن در آستانه چهل سالگی چقدر میتونه برای اینده اش برنامه داشته باشه. چقدر میتونه بکوبه و از نو بسازه. چقدر میتونه تغییر مسیر بده.
هنوز نمیدونم . شاید ده سال دیگه بهتر بدونم کجای کارم.

آخرین مطالب

تجربه های سخت

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ق.ظ

 

همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم. واقعیت این بود که دانشگاه رفتن برام فقط ابزاری بود برای جدا شدن از خانواده و رشته تحصیلی ام چندان اهمیتی برام نداشت، که این حقیقت شاید غم انگیزترین حقیقت زندگی من باشد. چون رشته تحصیلی همه اینده من رو تعیین کرده است و اگر اون زمان دقت بیشتری به رشته تحصیلی خودم میکردم شاید امروز شرایط متفاوت و حتی بهتری رو بدست میاوردم. با این حال هیچوقت از انتخاب اون زمان خودم پشیمان نشدم چون همیشه فکر میکردم جدا شدن از خانواده تاثیر بسیار مهمتری روی شخصیت من به جا گذاشت تا رشته تحصیلی ام روی زندگی ام. 

درسته الان دیگه وقت فکر کردن به این چیزها نیست. اگر دارم یاداوری میکنم بابت یه مساله مهمتر است. فکر کردن به این سوال که جدا شدن از خانواده و آشنا شدن با دنیای بیرون برای من نتایج مثبت داشت یا منفی؟   

خانواده برای من شکل متفاوتی از جهان رو ترسیم کرده بود که برای من تبدیل به باور شده بود. این باور ها یکی یکی در برابر چشمانم در حال شکستن بود و من هر روز سردرگم تر از قبل دنبال ریسمانی برای چنگ زدن به باورهام بودم. 

امروز عقیده دارم دنیایی که خانواده ام برای من ساخته بودند دروغین نبود بلکه دنیای ایده ال انها بود که داشتند تلاش میکردند که چنین جهانی بسازند. هنوز هم ادمهایی رو میبینم دارند در اون جهان زندگی میکنند و باور دارند که بهترین نوع زندگی است. 

خیلی وقتها فکر میکنم اون همه رنجی که برای شکستن باور هایم کشیدم چه ارزشی داشت وقتی میشد هنوز هم در میان محدوده ی امن باور های خانواده ام زندگی کنم؟ هنوز میتوانستم در میان باور های قلبی عمیقی زندگی کنم که شک در اونها راه نداشت اگر از خانواده جدا نشده بودم. 

اما به جای دنیای امن باور های قلبی من پا به جهانی گذاشتم که تمام پایه  های آن از شک ساخته شده بود. 

پدر من بسیار زیاد من رو به ادامه تحصیل و شاغل شدن تشویق میکرد در حالی که به مادرم اجازه ادامه تحصیل و شاغل شدن را نداده بود. همیشه به این تضاد عقیده فکر میکردم که چرا چیزی رو که برای همسر خودش مناسب نمیدید برای دخترش بسیار پیشنهاد میکرد؟ آیا به تضاد عجیب جهان اون بیرون با اونچه او برای خانواده اش ساخته بود آگاه بود؟ اگر بود پس چرا به من بابت تغییرات انتقاد میکرد و اگر نبود چرا معتقد بود فضای جامعه برای کار کردن مادرم مناسب نیست؟ 

نمیدونم اگر از خانواده جدا نمیشدم چقدر اون باور ها میتوانست دوام داشته باشد. چون به خاطر دارم که اولین ترک ها  خیلی قبل از دانشگاه به باور های من خورده بود. 

اون زمان که برای اولین بار با خانواده ای اشنا شدیم که به حجاب اعتقادی نداشتند و دخترشان که هم سن و سال من بود حجاب نداشت. من با دیدن او خیلی عذاب میکشیدم چون تا اون روز باور داشتم که همه ادم های مسلمان به حجاب معتقد هستند و هر کسی هم که معتقد نیست قطعا مشکلی در زندگی برای او به وجود خواهد آمد در حالی که حالا داشتم میدیدم هستند کسانی که باور ندارند و هیچ مشکلی هم برای انها به وجود نیامده. اما از انجایی که خانواده ما برای رفت امد خیلی گزینش شده افراد رو انتخاب میکرد معمولا با این سبک خانواده ها ارتباطی نداشتیم و زیاد این موارد  پیش نمیامد. 

اما زمانی که برای دانشگاه به شهرستان رفتم و زندگی در خوابگاه شروع شد، کاملا ناگهانی وارد دنیای دیگری شدم که هیچ شناختی از ان نداشتم. برای اولین بار جامعه ای رو میدیدم که ادمها با باور ها و عقاید مختلف کنار یکدیگر زندگی میکنند. اونقدر متفاوت که من نمیتوانستم قاعده ای برای ان در ذهنم بچینم. هیچ دو دو تایی چهار تا نمیشد و همین من را بسیار آشفته کرده بود.

این باور که هر کسی که با عقاید مذهبی بزرگ شده در جامعه از خطرات محفوظ است به مدت خیلی کوتاهی برایم شکسته شد. همون روزهای اول با دختری آشنا شدم که از خانواده بسیار مذهبی بود اما به محض جدا شدن از خانواده در مدت خیلی کوتاهی کاملا تغییر کرد و خیلی زود وارد جمع های پارتی های شبانه و نهایتا تن فروشی شده بود. سوالات بزرگ من شروع شد. مگه او با اعتقادات مذهبی بزرگ نشده بود؟ مگه در زمان ورود به خوابگاه معتقد به حجاب نبود؟ پس چرا این اعتقاد او را از خطرات محفوظ نکرد؟ 

این ضریه ها اونقدر شدید بود که تکان های هر ضربه تغییراتی رو ایجاد میکرد که من میتوانستنم سرعت تغییرات رو در خودم ببینم. و رابطه هایی که داشت از من یه من دیگه میساخت.

خیلی تلاش میکردم که به خودم بقبولانم که وقتی نتایج مورد نظرم رو از مذهب در فردی نمیبینم حتما مشکل از اون فرد هست و باور درستی ندارد و اموزش درستی ندیده یا چی و چی ....

خب این تلاشم سالهای زیادی ادامه داشت. در واقع حاضر نبودم قبول کنم مشکل از جای دیگر است. تنها چیزی که در مدت اون دو سال تونستم برای خودم به نتیجه ای برسم عدم کارایی چادر بود. 

در حالی که توجیه چادر به عنوان حجاب کامل محفوظ داشتن من از مزاحمت ها بود ، بارها و بارها بهم ثابت شد که چادر چنین کارکردی ندارد. خیلی زیاد فکر کردم اما دیگه اصلا برای پوشیدن چادر توجیه نمیشدم. به حجاب باور داشتم اما دیگه چادر رو در حفظ حجاب موثر نمیدیدم. به همین جهت اصلی ترین تغییری که خانواده بعد از تمام شدن دوسال تحصیل در شهرستان و برگشتن به خونه در من متوجه شدند همین بود که اعلام کردم دیگه نمیخوام چادر بپوشم. با اینکه سعی کردند مخالفت کنند اما چون خیلی بهش فکر کرده بودم روی حرف خودم موندم و علیرغم میل خانواده دیگه هرگز چادر نپوشیدم.

این کوچترین تغییری بود که در من دیده میشد. تغییرات خیلی بزرگتری در این دوسال کرده بودم که به چشم کسی نیامد. مثلا یاد گرفته بودم نباید ادم ها رو بر اساس اینکه به نظر میاد معتقد به مذهب هستند یا نیستند قضاوت کنم و صرفا به دلیل اعتقاد مذهبی داشتن یا نداشتن با پیشفرض خوب بودن یا نبودن با اونها روبرو شوم. یاد گرفته بودم که درست و غلط اصلا طبق استاندارد های من تعریف نمیشه و خیلی چیزیهایی که تا حالا فکر میکردم درست هستن، میتونن غلط باشن یا برعکس. در حالی که قبلا باور داشتم فقط یه راه درست وجود دارد و اونم راهی هست که ما یعنی خانواده من انتخاب کردیم. 

شاید امروز به نظر خیلی مسخره بیاد اما من برای فهمیدن هر کدام اینها بارها لرزیدم و مبهوت شدم و نگاه کردم و ساعتها فکر کردم و از ادمها ضربه خوردم و شکستم و شکستم. 

امروز که به گذشته فکر میکنم صحنه به صحنه اون شکستن ها جلوی چشمم میاد و اون حس لعنتی رو هنور حس میکنم. احساس بلاهت و حماقت . اون هزاران باری که طبق استاندارد هام رفتار میکردم اما طبق اون استاندارد ها نتیجه نمیگرفتم. و نتیجه این بود که با دنیایی از شک و تردید اون دوران رو به پایان رسوندم و به خونه برگشتم. همون سال تحصیلم رو در یک دانشگاه در تهران شروع کردم و تصیمیم گرفتم همزمان کار هم بکنم. تجربه اون شش ماه کار همزمان با درس یکی از سخت ترین و عین حال سازنده ترین تجربه ها بود. اما چون اولین قدم جدی من در جامعه به عنوان فرد بالغ بود، باز هم ناگهانی به دنیای ناآشنای دیگری روبرو شدم. انچنان سخت یاد گرفتم که تنها چیزی که اهمیت ندارد، کاری که انجام میدی است که بارها در برابر ادمهای زیادی شکسته شدم. تلاش من این بود که همیشه از حجم کار تعیین شده بیشتر انجام بدهم و بتوانم تایم کوتاهی رو برای درس یا کار خودم قرار بدهم اما میدیم اصلا مهم نیست چقدر کار انجام میدهم، فقط باید در برابر چشمان نظاره گر، خودم رو مشغول به کار نشون بدم حتی اگر کاری از پیش نمیبرم. این کاملا خلاف عقاید من بود. خیلی تلاش کردم طبق عقاید خودم کار کنم حتی اگر بازخورد خوبی نمیبینم اما اون محیط اصلا این اجاره رو نمیداد و خیلی زود دیدم من هم دارم مثل اونها رفتار میکنم. ناگهان دیدم چقدر راحت از چیزی که بهش اعتقاد داشتم فاصله گرفتم بدون اینکه حتی متوجه شوم. اونقدر فهمیدن این مساله برام سخت بود که حتی نتونستم به اون کار ادامه بدم . تا مدتها بعد هم مدام به این سوال فکر میکردم که درست و غلط چیست؟ چطور باید تشخیص داد ؟ تا کجا باید طبق باور خودم پیش برم؟ بارو و اعتقاد من چه نقشی تو زندگی من دارد؟ 

اینها هم از اون سوالاتی بود که هنوز هم جواب درستی برای اونها ندارم و هنوز هم بهشون فکر میکنم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۰۳
مهبانو

نظرات  (۳)

چقدر برام جالب بود که دقیقا اون قسمت پایانی نوشته هات را من هم تجربه کردم! اون قسمن که مربوط به کار کردن بود و اون تجربه ی تلخ تو و تضاد با باورهای درونی ات! من هم اونها را تجربه کردم و راه حلش برای من بیرون اومدن از محیط کار اداری بود... هر چند راه حل درستی نبود اما خب من اون روزها خیلی تجربه های بدی را پشت سر گذاشتم و شایدتنها راه بیرون اومدن از اونجا بود.

در مورد تجربه ی زندگی خوابگاهی و ... واقعیت اینه خیلی از دخترا تقریبا همه همینطور بودند که از سال دوم به بعد کلی تغییرات یهویی داشتند یادمه بچه های شهرهای دورتر که ترمی یکبارمیرفتند خونه وقتی برمیگشتند خوابگاه اولین کاری که میکردند برداشتن سبیل و ابرو بود و یکماه قبل از رفتن به خونه تقریبا دست به موهای صورتشون نمیزدند:( واقعا ما جماعت بیچاره ای بودیم... ذهن ها و افکاری که تو اون سن باید درگیر پیشرفت و فهمیدن دنیا باشه درگیر بندهای احمقانه ی خانوادگی و اجتماعی بود... دوست جون بنظر من ما بهترین و مهمترین روزهای زندگیمون را هدر دادیم سر این فکرها، فکر کن یه جوان یا دانشجوی اروپایی تو اون سن به چه چیزهایی فکرمیکنه و ما به چی فکر میکردیم؟   شاید باید یه جا کلا بذاریمشون کنار و واقعا رها بشیم ازشون، البته که نمیدونم چقدر شدنی هست اما واقعا بنظرم اینکه اون روزهامون را به خودش اختصاص داد کافیه! من اصلا دوست ندارم حتی برای تجدید خاطره به اون ایام برگردم:))

پاسخ:
راستش من زیاد مطمئن نیستم که بگم این فکر ها زندگی ماها رو هدر داده. میدونی اخه این مدل فکر کردن ویژگی همه دخترها تو اون سن نبود. البته که تغییر ویژگی مشترک اکثر بچه های خوابگاه بود اما چندان کسی به درستی و غلطی ها فکر نمیکرد. اغلب طبق اونچه که ادم های اطرافشون میپسندیدن رفتار میکردند. به نظرم این خصوصیت تینیجری رو همه ادمهای دنیا داشته باشن که تو اون سن و سال چون هنوز راه و رسم مشخصی برای خودشون انتخاب نکردن بخوام هر از چند گاهی به سمتی مایل بشن. 
اما در مورد خودم فکر میکنم تو هر موقعیت و شرایطی بودم بازم همینجوری بودم و همیشه یه سری افکار پریشان تو ذهنم تو رفت و امد بودند. احساس میکنم مسیر رسیدن به اگاهی همینه .حالا ادم تو هر شرایطی باشه بالاخره یه سری تضادها و تفاوت ها وجود دارند که ادم ها رو به چالش بکش. گاهی فکر میکنم در اصل این مسیر گذشته به اینده اس. از اونجایی که جهان دایم در حال تغییره، همچین چالشی میتونه ادمهای تربیت شده در گذشته رو به اینده متصل کنه. 
در مورد محیط کار اداری اره باهات موافقم که تنها راه خلاصی ازش، خارج شدن از اون محیط هست. من مدام در حال رفت و امد به این محیط بودم. هی خسته میشدم و میزدم بیرون اما بازم به هزار دلیل مجبور میشدم برگردم. 
اما خیلی برام جالب بود وقتی به ادم ها و کنش ها و رفتار هاشون دقت میکردم و دنبال علت و معلول های این تضاد ها میگشتم. حتی خیلی وقتها میدیدم خودمم دارم مثل بقیه رفتار میکنم و استاندارد هام دارن عوض میشن. خب به نظرم مهمترین نکته اش این بود که یاد گرفتم حتی به استاندارد هام هم دوباره نگاه کنم. بیشتر بهشون فکر کنم و حتی بهشون شک کنم. شاید حتی بتونم بگم همونجا بود که فهمیدم اساس ایمان من روی شک هست. هنوز نمیدونم این نیتجه خوبی بوده برام یا نه . اگر اینده ای بود امیدوارم اینو بفهمم لااقل.
۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۹ سایه های بیداری

باز هم ادای احترام

هنوز نظری ندارم

باید تا آخر ماجرا را بخوانم

شما به نوشتن ادامه بدهید لطفا

من هم به خواندن

ولی جان هر کسی که دوستش دارید

کمی درشت بنویسید

فکر کنم من اگر شونصد مطلب شما را بخوانم

باز دست آخر ، به جای یک نظر درست و حسابی

تقاضای زیاد شدن « قطامش » را درخواست کنم .

امان از دست من ( این یکی را از ور شما گفتم )

نگران نباشید

حالم خیلی هم خوب است

پاسخ:
اصلاح شد. تایید بفرمایید که بعد از این با همین قلم ادامه بدهیم.
۲۱ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۲۱ سایه های بیداری

ممنونم . منت گذاشتید .

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی